سادگی

  • ۲۰:۱۵

همین طور که داتم میرفتم صداش من رو متوجه خودش کرد

سلام پسرم

بفرمایید مادر

من پسرمو گم کردم نمی دونی کجاست

همین طور به او نگاه می کنم و با خودم می گویم... که یکدفعه ادامه میده هفته قبل مریز بودم نتونستم بیام الان هر چی می گردم پیدا نمی کنم


مزار پسر خواهرم هم همین جاست اونو پیدا کردم اما هر چی می گردم پسرمو پیدا نمی کنم.


مادر می دونی شماره مزارش چنده؟

من که سواد ندارم


حاج خانم می گردم برات پیدا می کنم اسمش چیه؟



وقتی پسرش رو پیدا کردم دیگه نشونی از خودش ندیدم 


این ماجرا امروز به یادم اومد، ظاهرا هوا خیلی داغ بود چرا که از هرمش گوشی ام نیاز تب کرده و کار نمی کرد. با این حال همین طور که قدم می زدم مادرانی را دیدم که همان سادگی در چهره شان نمایان بود و دست بر مزار پسران خود می کشیدند.

 با خودم زمزمه کردم سادگی از صفات مومنه

خیلی ساده پسرش را راهی کرد، و حالا دنبال اثر او می گردد

چظور میشه ساده بود، آیا شب قدر از ما فاکتوریل می گیرد؟

ارثیه مادری

  • ۰۱:۴۵

گفته بودند برادر شهیده نفرستش جبهه. منم می گفتم همین جا بهت نیاز داریم نمی خواد بری. گفت وقتی داداشم شهید شد، مادرم با دست خودش داداشمو با لباس سپاه تنش گذاشت تو قبر. من بالای قبر ایستاده بودم. مادرم همین‌طور که دست‌اش روی جنازه بود، گفت: «می‌ری جبهه شهید می‌شی برمی‌گردی یا جنگ تموم می‌شه برمی‌گردی. ما سید اشرفی هستیم. من چه طور پیش فاطمه زهرا(س) سربلند کنم؟ جوون دارم و نفرستم؟ روز قیامت چی جواب بدم؟ شرمنده‌ی فاطمه‌ی زهرا بمونم؟» آقای فرج پورا من چه شهید بشم و چه نشم، برای مادرم ماجرا این طوریه!

قرمز شده بود. صورت‌اش داغ بود. نفس عمیقی کشید و من که از تعجب، دهانم باز مانده بود، گفتم:

- الله اکبر! پس برو!

همان شب رفت و صبح فردا در گردان «یا رسول(ص)»، جنازه اش را آوردند.


پی نوشت:

سید بودن را به خاطر همین رسم هایش دوست دارم، رسمی که از حضرت مادر به ارث مانده است.


+

بارون توی این موقع سال ندیده بودم تا حالا

منبع: مشرق

در معیت هیچ کس

  • ۰۳:۰۱

با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بریم عیادت مادر شهید

از اون اصرار که دو نفره زشته و باید جمع بشیم و از من انکار 

بالاخره راضی شدم و شدیم چهار نفر

روز رفتن قرار عقب افتاد. وقتی بالاخره راهی شدیم توی مسیر گفت اون دو نفر که نیومدن من هم که پایه همه برنامه های رفقا هستم، در اصل خودت تنها داری میری

گفتم اشتباه می کنی، از قضا من هم پایه دوستان هستم الان هیچ کس داره تشریفش رو می بره

خلاصه در معیت هیچ کس رفتیم خونه مادریِ شهید پرویز کیان پور

پرویز کیان پور سال ۶۷ اسیر کومله شد، اون موقع گفته بودن اگه پول بدین آزادش می کنیم-که دوستان لطف کردن و پول  رو ندادن، البته برای اون یکی که آشنای دولتی داشت پول دادن، اما برای پرویز که فرمانده بود ولی پارتی جز خدا نداشت پول ندادن

گرماگرم زورزدن برای قطع نامه هم بود دیگه کی به این چیزها فکر می کرد. هیچ کس

هیچ کس به جز مادرش که امروز درحالی که حال خوبی نداره و یه روز در میان دیالیز میشه میگه: کاش قبل مرگم استخونشو لااقل بو می کشیدم


پی نوشت:

ندارد

منتظرت بودم

  • ۲۱:۴۳


مادری آمده بود و طوری ناله می‌زد که تا به حال در عمر ۴۶ ساله‌ام ندیده بودم؛ دخترش می‌گفت «مادرم از ۲۵ سال گذشته که فرزندش #مفقود شده، حالش همین طور است»؛ ناگهان رفت داخل اتاق، مقابل ۳ شهید ایستاد؛ به بچه‌ها گفتم «با ایشان کاری نداشته باشید» تا رفتم دوربین بیاورم؛ این مادر، یکی از شهدا را بغل کرد و دوید سمت #مسجد؛ به بچه‌ها گفتم «بگذارید ببرد».
هنوز ما اطلاع دقیقی از هویت ۳ شهید نداشتیم؛ برای شهید #نماز خواند و شروع کرد با او به صحبت کردن؛ دلتنگی‌های ۲۵ ساله‌اش را به او گفت؛ از تنهایی‌های خودش؛ از اینکه پدرش فوت کرده؛ خواهر و برادرانش ازدواج کرده اند و از اینکه چه سختی‌هایی که نکشیدند و اینکه که شما را به ما می‌خواستند، بفروشند به یک میلیون و دو میلیون تومان. می‌آمدند به ما می‌گفتند ماشین می‌خواهید، خانه می‌خواهید یا زمین.
این مادر بعد از ۶ ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما… به او گفتم «مادر چطوری فهمیدید، این بچه شماست؟»
او گفت «همان موقعی که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم در مقابلم با همان چهره ۲۵ سال پیش که به منطقه فرستادمش، با همان تیپ، با همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت مادر منتظرت بودم».
صبح روز بعد، وقت نماز #مادر به رحمت خدا رفت؛ زمانی که ما بعد از #فوت مادرش رفتیم کار شناسایی را انجام دادیم. پلاکش را در قفسه سینه‌اش پیدا کردیم و تا اطلاعات را وارد رایانه کردیم دیدیم مادر درست گفته بود و هر چند 25 سال از شهادتش گذشته بود اما دوباره در آغوش مادرش یا به عبارتی،  خانه مادری اش، جای کرد. 

به نقل از: موسوی

کو یک نفر که یاد دل خستگان کند؟
یا لااقل حکــایت مــا را بیــان کنــد
دنبال کنندگان 300+ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan