- جمعه ۷ مهر ۹۶
- ۱۹:۱۹
غلامحسین وخدیجه همیشه از خدا میخواستند پسر با ایمانی به آنها بدهد تا در هیئتها پرچم دار و زنجیرزن و عزادار امام حسین (ع) باشد؛ برای همین نذر کردند که اگر خداوند دعای آنها را مستجاب کرد پس از یک سال به مشهد بروند و هم وزن موهایش اسکناس در ضریح بیندازند.
«15 مرداد 49 خداوند به ما یک پسر داد. پدرش گفت اسمش را ابوالفضل میگذاریم به یاد کسی که همیشه حامی امام زمان خودش بود. یک سال از تولد او که گذشت به مشهد رفتیم، موهایش را تراشیدیم و نذرمان را ادا کردیم. بزرگتر که شد روزها و شب های محرم را در دسته جات سینه زنی و زنجیرزنی سپر میکرد و با نام حسین قد میکشید.»[1]
7 ساله که شد هم پای بچههای هم سن و سالش به مدرسه رفت. تا سال سوم شهر گرگان درس خواند و پس از آن خانواده ابوالفضل به مشهد مقدس مهاجرت کردند. کلاس پنجم بود که به عضویت بسیج درآمد و با اینکه سن کمی داشت اما شب ها برای حفظ و حراست از انقلاب به گشت زنی می پرداخت.
«ابوالفضل 11 ساله بود. یک شب سرد زمستانی که با برادران مشغول گشت زنی بودند، مسئول آنها به خانه آمد و به پدر و مادرم گفت هر چه به ابوالفضل می گوییم شما کوچکید و امشب هوا خیلی سرد است به خانه بروید؛ قبول نمی کند. پس لااقل لباس گرم به او بدهید.»[2]
ادامه دارد ان شاءالله و این تازه آغاز ماجرای من و ابوالفضل در خانه مادری اش بود
- خونه مادری
- ۵۹۷