برای چی رفت

  • ۱۸:۰۰

 قرعه مصاحبه من افتاده بود با خونواده شهید شمس آبادی

یه پسر پنج شش ساله‌ی تپل مپلو داشت

توی اتاق بودیم سوال پرسیدیم تا ببینیم چه ذهنیتی از باباش داره

وقتی باباش شهید شد به گمانم هنوز به دنیا نیومده بود اما جملاتی درباره باباش شنیده بود

لب که باز کرد همراه بغض گفت بابای من برای دو چیز رفت

خیلی سخت بود حرفش رو ادامه بده ما هم انتظار نداشتیم حرف های پیش رو رو از یه بچه پنج شش ساله بشنویم

یکی حجاب که الان نیست

یکی هم قرآن که فقط روی طاقچه هاست

ترکیدن بغضش را ندیدیم، بعد گفتن این کلمات وقتی بابغض از اتاق خارج شد؛ بغض او در گلوی ما شکست.


به نقل از یکی از دوستان

بیا و دلم را مشکن

  • ۰۶:۴۲

در مدت زمانی کوتاه چند نفر از نزدیکان مادرم، از جمله بچه‌ی برادرش، بچه‌ی خواهرش و بچه‌ی عمویش به شهادت رسیدند. هم‌زمان من و برادرم مدام می رفتیم جبهه و می‌آمدیم و خال هم بهمان نمی‌افتاد. چندوقتی متوجه شدم مادرم یک جوری به ما نگاه می‌کند! تا این که یک روز ما کنار و گفت: «ننه! شما کجای جبهه هستین که طوری‌تون نمیشه؟ نکنه شما جبهه نمی رین. نکنه میرین یک جای دیگه، بعد برمی‌گردین می گین ما جبهه بودیم؟ اگه این‌طوریه حداقل به من بگید» دیدم خیلی دل پری دارد. گفتم: چطور مگه؟


گفت: «می خوام بدونم.»


گفتم: خاطرت جمع باشه ننه. ما می‌ریم جبهه. این هم عکس‌های ماست.


گفت: «پس چرا شما طوری‌تون نمیشه؟ بچه ی داییت بیست روز رفت جبهه، شهید شد. بچه‌ی خاله‌ات بیست و دو روز جبهه بود، شهید شد. بچه‌ی عموت اون طور شد.» 


خیلی دلم برای مادرم سوخت. معلوم بود واقعا ذهنش مشغول شده. خلاصه زد و در «عملیات والفجر4» (مهر و آبان 1362 شمسی) این بار من به شدت مجروح شدم. دستم قطع شد، پایم زخمی شد ... مادرم آمد بیمارستان. وقتی مرا با آن وضع دید، رو کرد به قبله و گفت: «خدایا، ما همین‌قدر عنایت رو هم از تو قبول می‌کنیم. ما هم خوشحال شدیم که بچه‌ی ما رو هم قبول کردی. من همه‌اش نگران بودم شیری که من به این بچه‌ها دادم، مشکل داشته باشه.»


پی نوشت:

این مادر آدمیه که برخی جاها بهشون میگن وطن دار

گاهی اوقات فکر می کنم پس بیراه نیست که میگن نیشه کشوری رو از کنج خانه ای اداره کرد


خاطره رو از مرتضی حاح قربانی نوشتم ولی با یاد سید علیشاه موسوی گردیزی

سادگی

  • ۲۰:۱۵

همین طور که داتم میرفتم صداش من رو متوجه خودش کرد

سلام پسرم

بفرمایید مادر

من پسرمو گم کردم نمی دونی کجاست

همین طور به او نگاه می کنم و با خودم می گویم... که یکدفعه ادامه میده هفته قبل مریز بودم نتونستم بیام الان هر چی می گردم پیدا نمی کنم


مزار پسر خواهرم هم همین جاست اونو پیدا کردم اما هر چی می گردم پسرمو پیدا نمی کنم.


مادر می دونی شماره مزارش چنده؟

من که سواد ندارم


حاج خانم می گردم برات پیدا می کنم اسمش چیه؟



وقتی پسرش رو پیدا کردم دیگه نشونی از خودش ندیدم 


این ماجرا امروز به یادم اومد، ظاهرا هوا خیلی داغ بود چرا که از هرمش گوشی ام نیاز تب کرده و کار نمی کرد. با این حال همین طور که قدم می زدم مادرانی را دیدم که همان سادگی در چهره شان نمایان بود و دست بر مزار پسران خود می کشیدند.

 با خودم زمزمه کردم سادگی از صفات مومنه

خیلی ساده پسرش را راهی کرد، و حالا دنبال اثر او می گردد

چظور میشه ساده بود، آیا شب قدر از ما فاکتوریل می گیرد؟

ارثیه مادری

  • ۰۱:۴۵

گفته بودند برادر شهیده نفرستش جبهه. منم می گفتم همین جا بهت نیاز داریم نمی خواد بری. گفت وقتی داداشم شهید شد، مادرم با دست خودش داداشمو با لباس سپاه تنش گذاشت تو قبر. من بالای قبر ایستاده بودم. مادرم همین‌طور که دست‌اش روی جنازه بود، گفت: «می‌ری جبهه شهید می‌شی برمی‌گردی یا جنگ تموم می‌شه برمی‌گردی. ما سید اشرفی هستیم. من چه طور پیش فاطمه زهرا(س) سربلند کنم؟ جوون دارم و نفرستم؟ روز قیامت چی جواب بدم؟ شرمنده‌ی فاطمه‌ی زهرا بمونم؟» آقای فرج پورا من چه شهید بشم و چه نشم، برای مادرم ماجرا این طوریه!

قرمز شده بود. صورت‌اش داغ بود. نفس عمیقی کشید و من که از تعجب، دهانم باز مانده بود، گفتم:

- الله اکبر! پس برو!

همان شب رفت و صبح فردا در گردان «یا رسول(ص)»، جنازه اش را آوردند.


پی نوشت:

سید بودن را به خاطر همین رسم هایش دوست دارم، رسمی که از حضرت مادر به ارث مانده است.


+

بارون توی این موقع سال ندیده بودم تا حالا

منبع: مشرق

تا مرز خاموشی۲

  • ۱۶:۵۸

...من هم تصمیم گرفتم مثل او راهی جبهه بشوم(ادامه از پست قبل)

توی منطقه وارد بیمارستانی شدم که رزمنده ۱۴، ۱۵ ساله ای خیلی بی تابی می کرد و مادرش رو صدا می کرد

به من گفتند نقش مادرشو بازی کن شاید آروم شه...

هر کاری از دستم بر می اوند انجام میدادم تا اینکه یه روز علی بهم گفت

مادر این کارا به نظرت ریا نیست؟

خیلی جا خوردم

گفتم چطور تو که میای می جنگی نمیگی ریاست اما برای من میگی ریا!

گفت اگه واقعا می خوای کاری کنی، برای مظلوم ترین ها و محروم ترین ها انجام بده

پرسیدم خب اینا که می گی کجان؟ آدرس بده

گفت یه سر به آسایشگاه ایمان بزن، موجی ها هم مظلومن هم محروم

گفتم تا کی

گفت تا مرز خاموشی

.

الان بیش از ۳۰ سال می گذرد و شمع وجود او گرما بخش این آسایشگاست، جایی که همه او را مادر صدا می کنند

برایش نقاشی می کشند و وقتی که می رود پشت سرش گریه می کنند


پی نوشت:

سلام بر روح الله که شیفتگانش عشق را برایمان ترجمه کردند

بعدا از پی پوشت:

ان ذکر الخیر کنتم اوله

امروز احساس کردم امام رضا میگه چرا اینقدر دیر اومدی، ممنونم که حواست به رفت آمدم هست و غبار فرش های حرمت را روزی شانه هایم کردی




تا مرز خاموشی۱

  • ۲۱:۳۰

سرم رو از سجده بر داشتم 

دیدم روبروم نشسته، دو تا دستش رو هم گذاشته زیر چونه اش و به من زل می زنه

سلام دادم و پرسیدم چی شد

گفت میشه دستتون رو بدید ببوسم

گفتم این منم که باید پای تو رو ببوسم

پرسید چرا مادر

گفتم به خاطر سلاحی که به دوش شماست  ما نماز می خونیم و قرآن در بینمون احیا شده

ادامه در پست بعد...


پی نوشت:

داریم چنین مکالمه مادر و فرزندی ای...؟


سلام بابا

  • ۲۲:۳۰

+سلام بابا

سلام دخترم

+ الان پیش عمه امام رضایی

اره بابا

+ عمه کوچیکه یا عمه بزرگه

همونی که هم سن خودته عزیزم...


پی نوشت:

🏴اگر عباس ماه هاشمین است

هنرجوی امیر المومنین است🥀


🏴اگر اسطوره ی فخر و ادب شد

چو مامش حضرت ام البنین است🥀

در معیت هیچ کس

  • ۰۳:۰۱

با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بریم عیادت مادر شهید

از اون اصرار که دو نفره زشته و باید جمع بشیم و از من انکار 

بالاخره راضی شدم و شدیم چهار نفر

روز رفتن قرار عقب افتاد. وقتی بالاخره راهی شدیم توی مسیر گفت اون دو نفر که نیومدن من هم که پایه همه برنامه های رفقا هستم، در اصل خودت تنها داری میری

گفتم اشتباه می کنی، از قضا من هم پایه دوستان هستم الان هیچ کس داره تشریفش رو می بره

خلاصه در معیت هیچ کس رفتیم خونه مادریِ شهید پرویز کیان پور

پرویز کیان پور سال ۶۷ اسیر کومله شد، اون موقع گفته بودن اگه پول بدین آزادش می کنیم-که دوستان لطف کردن و پول  رو ندادن، البته برای اون یکی که آشنای دولتی داشت پول دادن، اما برای پرویز که فرمانده بود ولی پارتی جز خدا نداشت پول ندادن

گرماگرم زورزدن برای قطع نامه هم بود دیگه کی به این چیزها فکر می کرد. هیچ کس

هیچ کس به جز مادرش که امروز درحالی که حال خوبی نداره و یه روز در میان دیالیز میشه میگه: کاش قبل مرگم استخونشو لااقل بو می کشیدم


پی نوشت:

ندارد

گرزه

  • ۱۳:۱۵

آخرین باری که یه گرزه هفت خان رو گذرونده بود و وارد خانه ما شده بود به بیست سال پیش بر می گشت

امروز که دوباره سر و کله اش پیدا شد یاد یکی از پست های همین بلاگ افتادم


*

وارد خانه شد، پوتین و جورابش رو که در آورد مادرش با تعجب گفت اسماعیل پس انگشتت کو؟

جا قحط بود باید انگشتت رو می زدن

- نه مامان کار خودیه! اردوگاه ما یه سری موش داره که بچه ها رو از محبتش بی نصیب نمیذاره

  لپ یکی از بچه ها، گوش یکی دیگه و این بار هم انگشت شست پای من رو وقتی خواب بودیم ترتیبش رو دادن!

اسماعیل فردا دوباره پوتین هاش رو پوشید که بره دید مادرش با چند تا گونی اومد

- اینا چیه مامان

- 17 تا گربه گرفتم گداشتم تو گونی با خودت ببر اونجا آزاد کن

گربه ها رو برداشت و با خودش برد

ننه اسماعیل اما کنجکاو بود این موش های پهلوون رو ببینه که چطور لقمه چرب گربه ها میشن

روز بعد رفت پیش پسرش توی اردوگاه

- اسماعیل

- بله مامان

- گربه هایی که دیروز بهت دادم کو؟ نمی بینمشون

- همشون رو گرزه (موش) خورد!

*

پی نوشت: ندارد :)

به ما نگویید مدافعان حرم

  • ۰۶:۳۳

آخرین بار که همدیگر را شب تولد مسعود در خانه خواهرم دیدیم به من گفت: «به ما نگویید مدافعان حرم. چون جنگ سوریه و عراق که تمام شود به ما می‌گویند حالا که حرمی در خطر نیست. حالا این‌ها چه کار می‌کنند؟ ما مدافعان حرم نیستیم. ما زمینه‌ساز ظهور هستیم. ما تا ظهور آقا امام زمان(عج) به مبارزه ادامه می‌دهیم. حالا می‌خواهد سوریه و عراق باشد و یا جنگ با خود اسرائیل در فلسطین اشغالی باشد. هر جا ندای مظلومی بلند شود ما آنجاییم. هر جا که برای زمینه‌سازی ظهور آقا احتیاجی به ما باشد ما آنجاییم. پس از همین حالا یاد بگیرید فقط نگویید مدافعان حرم. چون شکر خدا امروز حرم‌ها در امنیت است. ما زمینه ساز ظهوریم. این را به همه بگو.»

راوی: زهرا نبی‌لو مادر شهید مدافع حرم مسعود عسگری و خواهر شهید مدافع حرم مصطفی نبی‌لو
پی نوشت:
چقدر این خانواده برای خدا عزیز بودند که شهادت رو خصلت آنها قرار داد.

انگار دنیا روی دور تند افتاده!

  • ۲۱:۳۳

به کجا چنین شتابان

با توام یه لحظه امون بده

هنوز عرق تنمون خشک نشده بود وقتی که از خونه مادری شهید فهمیده اومدیم بیرون که بنده خدایی خبر از رفتن خودش داد

گفتیم حالا که می خوای بری بیا صوت و تصویرت رو ضبط کنیم 

هنوز رکورد نزده پیام اومد سلام داداش خواب دیدم شهید شدی 

سرعت گرفت

تا الان من و من می کرد الان می گه بحنب من باید دلیل رفتنم رو بگم و با خونوادم حرف دارم

هنوز حرفش تموم نشده میگم با فلانی هم قرار دارم

میگه اونم میاد

انگار همه افتادن روی دور خواب دیدن 

یکی دیگه اینبار به خودم پیام میده خواب فلان شهید رو دیدم گفتم از بچه های ما باز هم شهید میشه

میگه منتظر دو سه تا دیگه باشید

انگار همه عجله دارن

رزمنده ها برای رفتن

شهدا برای فراخواندن

داعش برای نابود شدن

انگار دنیا روی دور تند افتاده!

من از این نون نمی خورم

  • ۱۴:۴۶

محمد رضا 11 سال بیشتر سن نداشت

توی خونه نشسته بود و داشت مشق می نوشت

بلند شدم رفتم نونوایی و دو تا بربری داغ و برشته گرفتم و برگشتم خونه، بوی نون تازه تو خونه پیچید

محمدرضا از روی کتاب و دفتر پرید و اومد سمت من، هنوز دستش به نون نرسیده بود که مکثی کرد و گفت: بابا... مگه نونوایی خلوت بود؟

گفتم نه ! اتفاقا شلوغ هم بود. چطور مگه

گفت: آخه خیلی زود برگشتید

بادی به غبغب انداختم و گفتم: شاطر من رو میشناخت و بدون نوبت دو تا نون داد و زود رسیدم خونه

اخم های محمد رضا کوچولو توی هم رفت و گفت: بابا شما حق مردم رو رعایت نکردید! خوردن این نون حرومه!

شما باید تو صف می ایستادید و مثل بقیه مردم نون می گرفتید

اصلا به اون نون دست نزد، رفت و نشست سر درس و مشقش

سال 1364 محمدرضا تعقلی 16 ساله شد

27 اسفند همون سال در عملیات والفجر8 به شهادت رسید

پی نوشت:

توی خونه مادریه که مسیر معراج هموار میشه

ببینید

منتظرت بودم

  • ۲۱:۴۳


مادری آمده بود و طوری ناله می‌زد که تا به حال در عمر ۴۶ ساله‌ام ندیده بودم؛ دخترش می‌گفت «مادرم از ۲۵ سال گذشته که فرزندش #مفقود شده، حالش همین طور است»؛ ناگهان رفت داخل اتاق، مقابل ۳ شهید ایستاد؛ به بچه‌ها گفتم «با ایشان کاری نداشته باشید» تا رفتم دوربین بیاورم؛ این مادر، یکی از شهدا را بغل کرد و دوید سمت #مسجد؛ به بچه‌ها گفتم «بگذارید ببرد».
هنوز ما اطلاع دقیقی از هویت ۳ شهید نداشتیم؛ برای شهید #نماز خواند و شروع کرد با او به صحبت کردن؛ دلتنگی‌های ۲۵ ساله‌اش را به او گفت؛ از تنهایی‌های خودش؛ از اینکه پدرش فوت کرده؛ خواهر و برادرانش ازدواج کرده اند و از اینکه چه سختی‌هایی که نکشیدند و اینکه که شما را به ما می‌خواستند، بفروشند به یک میلیون و دو میلیون تومان. می‌آمدند به ما می‌گفتند ماشین می‌خواهید، خانه می‌خواهید یا زمین.
این مادر بعد از ۶ ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما… به او گفتم «مادر چطوری فهمیدید، این بچه شماست؟»
او گفت «همان موقعی که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم در مقابلم با همان چهره ۲۵ سال پیش که به منطقه فرستادمش، با همان تیپ، با همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت مادر منتظرت بودم».
صبح روز بعد، وقت نماز #مادر به رحمت خدا رفت؛ زمانی که ما بعد از #فوت مادرش رفتیم کار شناسایی را انجام دادیم. پلاکش را در قفسه سینه‌اش پیدا کردیم و تا اطلاعات را وارد رایانه کردیم دیدیم مادر درست گفته بود و هر چند 25 سال از شهادتش گذشته بود اما دوباره در آغوش مادرش یا به عبارتی،  خانه مادری اش، جای کرد. 

به نقل از: موسوی

محمد، جاودانی شد

  • ۲۳:۵۸

خیلی آرووم صورتش رو نوازش می کرد و اون رو توی بغل خودش نگه داشته بود، هر چند که تنها یک قاب عکس بود اما برای او هنوز فرزندش بود

همسرش هم آمده بود توی حیاط و خوش آمد می گفت به کسانی که برای دلداری او آمده بودند!

آنجا خونه مادری محمد بود

محمدی که ذکر این روزهایش ابد والله یا زهرا ما ننسی حسینا بود

یک بار به او گفتم محمد درستش اینه «ابد والله ما ننسی حسینا» گفت نه من با حضرت زهرا کار دارم، می خوام بدونه که من هیچ وقت حسینش رو فراموش نمی کنم

و حضرت زهرا هم جواب او را داد و شب عاشورا محمد رو به دیدار حسینش فراخوند

با نام حسین قد می کشید

  • ۱۹:۱۹

غلامحسین وخدیجه همیشه از خدا می‌خواستند پسر با ایمانی به آنها بدهد تا در هیئت‌ها پرچم دار و زنجیرزن و عزادار امام حسین (ع) باشد؛ برای همین نذر کردند که اگر خداوند دعای آنها را مستجاب کرد پس از یک سال به مشهد بروند و هم وزن موهایش اسکناس در ضریح بیندازند.

«15 مرداد 49 خداوند به ما یک پسر داد. پدرش گفت اسمش  را ابوالفضل میگذاریم به یاد کسی که همیشه حامی امام زمان خودش بود. یک سال از تولد او که گذشت به مشهد رفتیم، موهایش را تراشیدیم و نذرمان را ادا کردیم. بزرگتر که شد روزها و شب های محرم را در دسته جات سینه زنی و زنجیرزنی سپر می‌کرد و با نام حسین قد می‌کشید.»[1]

7 ساله که شد هم پای بچه‌های هم سن و سالش به مدرسه رفت. تا سال سوم شهر گرگان درس خواند و پس از آن خانواده ابوالفضل به مشهد مقدس مهاجرت کردند. کلاس پنجم بود که به عضویت بسیج درآمد و با اینکه سن کمی داشت اما شب ها برای حفظ و حراست از انقلاب به گشت زنی می پرداخت.

«ابوالفضل 11 ساله بود. یک شب سرد زمستانی که با برادران مشغول گشت زنی بودند، مسئول آنها به خانه آمد و به پدر و مادرم گفت هر چه به ابوالفضل می گوییم شما کوچکید و امشب هوا خیلی سرد است به خانه بروید؛ قبول نمی کند. پس لااقل لباس گرم به او بدهید.»[2]

ادامه دارد ان شاءالله و این تازه آغاز ماجرای من و ابوالفضل در خانه مادری اش بود



[1] . مادر شهید

[2] . خواهر شهید

کو یک نفر که یاد دل خستگان کند؟
یا لااقل حکــایت مــا را بیــان کنــد
دنبال کنندگان 300+ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan