- دوشنبه ۶ آذر ۹۶
- ۱۴:۵۸
زنگ زد گفت من رو می شناسید
کمی فکر کردم گفتم خانم فلانی
گفت بله، توی فلان روستا شما هم بودید که مهمان آن خانواده زلزله زده بودیم؟ همان پیرزنی که نوه اش رو از دست داده بود
گفتم آره
گفت فوت کرد!
شاید نود سال خم به ابرو نیاورده بود در روستایی توی دل کوه زندگی می کرد و محور خانواده اش بود
آخرین تصویری که ازش یاده این بود که نوه اش می ترسید توی چادر بخوابه و می اومد پیش اون تا احساس امنیت کنه
نمی دونم قبل از رفتن چه افکاری از ذهنش خطور می کرد و مشتاق دیدن چه کسانی بود اما حتما رفتن او داغی بیشتر از آوار خانه، برای خانواده اش بود
پی نوشت:
توی این مدت هیچکس اشکم رو در نیاورده بود، (به قول رفیقم ما مثل کوه های بازی دراز مقاومیم!) به جز همین خانم که دلسوزی او برای کمک به دیگران اشکم رو در آورد