رفتن...

  • ۱۴:۵۸

زنگ زد گفت من رو می شناسید

کمی فکر کردم گفتم خانم فلانی

گفت بله، توی فلان روستا شما هم بودید که مهمان آن خانواده زلزله زده بودیم؟ همان پیرزنی که نوه اش رو از دست داده بود

گفتم آره

گفت فوت کرد!

شاید نود سال خم به ابرو نیاورده بود در روستایی توی دل کوه زندگی می کرد و محور خانواده اش بود

آخرین تصویری که ازش یاده این بود که نوه اش می ترسید توی چادر بخوابه و می اومد پیش اون تا احساس امنیت کنه

نمی دونم قبل از رفتن چه افکاری از ذهنش خطور می کرد و مشتاق دیدن چه کسانی بود اما حتما رفتن او داغی بیشتر از آوار خانه، برای خانواده اش بود


ببینید


پی  نوشت:

توی این مدت هیچکس اشکم رو در نیاورده بود، (به قول رفیقم ما مثل کوه های بازی دراز مقاومیم!) به جز همین خانم که دلسوزی او برای کمک به دیگران اشکم رو در آورد
شاخه سیب
هرکسی عمری داره...وقتی هم مهلت تموم بشه یه چیزی عامل رفتن میشه.
خدا به همه بازمانده های زلزله صبر بده به مسئولین هم درایت برای کمک بهشون....
ان شاالله
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کو یک نفر که یاد دل خستگان کند؟
یا لااقل حکــایت مــا را بیــان کنــد
دنبال کنندگان 300+ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan