- چهارشنبه ۲۷ دی ۹۶
- ۰۹:۴۷
تحت تعقیب بود ، او را در یکی از خیابان های تهران دیدم که به تنهایی و با کمال خونسردی در حرکت بود. سلام کردم و گفتم: عکس شما در روزنامه مناشر شده و همه شما را می شناسند.
.
🔸گفت: مامورین باور نمیکنند کسی که تحت تعقیب است در خیابان ها و معابر عمومی ظاهر شود.
همین طور که مشغول راه رفتن در آن خیابان بودیم ، به یک سینما رسیدیم. عکس زن نیمه برهنه ای که بازیگر فیلم بود در تابلویی بزرگ جهت تبلیغ فیلم جلوی سینما دیده میشد.
.
🔸نواب صفوی از دیدن آن عکس بسیار عصبانی شد و در همان حال وارد مغازه ای شد ، سلام کرد و گفت: اجازه میدهید تلفن کنم؟ صاحب مغازه که گویا نواب را میشناخت به او اجازه داد.
.
🔸نواب شماره ای را گرفت و با کمال عصبانیت گفت: *پسره هست؟* من تعجب کردم که *پسره* کیست. نگو مقصودش شاه است و شماره دربار را گرفته است.
.
🔸صدای ضعیف ولی خشن شنیدم که می گفت: پسره کیه؟ نواب گفت : * محمدرضا را میگم* همان کسی که بهش میگین شاه!
همان صدا با خشونت و تندی بیشتر گفت: شما کی هستید؟ گفت: من نواب صفوی هستم.
.
🔸صدای آنطرف آرام شد (شاید از خوف) گفت: اعلیحضرت تشریف ندارن. نواب گفت: به او بگو این فیلم ( که اسمش را جلوی سینما خوانده بود) اگر تعطیل نشود هرچه دیدید از چشم خودتان خواهید دید. و سپس گوشی را گذاشت.
.
🔸فردا روزنامه ها نوشتند فلان فیلم به دستور دولت تعطیل شد و چون علت را نمیدانستند بعضی روزنامه ها هم از دولت انتقاد کردند.