- يكشنبه ۱۳ خرداد ۹۷
- ۰۱:۴۵
گفته بودند برادر شهیده نفرستش جبهه. منم می گفتم همین جا بهت نیاز داریم نمی خواد بری. گفت وقتی داداشم شهید شد، مادرم با دست خودش داداشمو با لباس سپاه تنش گذاشت تو قبر. من بالای قبر ایستاده بودم. مادرم همینطور که دستاش روی جنازه بود، گفت: «میری جبهه شهید میشی برمیگردی یا جنگ تموم میشه برمیگردی. ما سید اشرفی هستیم. من چه طور پیش فاطمه زهرا(س) سربلند کنم؟ جوون دارم و نفرستم؟ روز قیامت چی جواب بدم؟ شرمندهی فاطمهی زهرا بمونم؟» آقای فرج پورا من چه شهید بشم و چه نشم، برای مادرم ماجرا این طوریه!
قرمز شده بود. صورتاش داغ بود. نفس عمیقی کشید و من که از تعجب، دهانم باز مانده بود، گفتم:
- الله اکبر! پس برو!
همان شب رفت و صبح فردا در گردان «یا رسول(ص)»، جنازه اش را آوردند.
پی نوشت:
سید بودن را به خاطر همین رسم هایش دوست دارم، رسمی که از حضرت مادر به ارث مانده است.
+
بارون توی این موقع سال ندیده بودم تا حالا
منبع: مشرق
- خونه مادری
- ۵۷۳