- جمعه ۲۶ مرداد ۹۷
- ۰۶:۴۲
در مدت زمانی کوتاه چند نفر از نزدیکان مادرم، از جمله بچهی برادرش، بچهی خواهرش و بچهی عمویش به شهادت رسیدند. همزمان من و برادرم مدام می رفتیم جبهه و میآمدیم و خال هم بهمان نمیافتاد. چندوقتی متوجه شدم مادرم یک جوری به ما نگاه میکند! تا این که یک روز ما کنار و گفت: «ننه! شما کجای جبهه هستین که طوریتون نمیشه؟ نکنه شما جبهه نمی رین. نکنه میرین یک جای دیگه، بعد برمیگردین می گین ما جبهه بودیم؟ اگه اینطوریه حداقل به من بگید» دیدم خیلی دل پری دارد. گفتم: چطور مگه؟
گفت: «می خوام بدونم.»
گفتم: خاطرت جمع باشه ننه. ما میریم جبهه. این هم عکسهای ماست.
گفت: «پس چرا شما طوریتون نمیشه؟ بچه ی داییت بیست روز رفت جبهه، شهید شد. بچهی خالهات بیست و دو روز جبهه بود، شهید شد. بچهی عموت اون طور شد.»
خیلی دلم برای مادرم سوخت. معلوم بود واقعا ذهنش مشغول شده. خلاصه زد و در «عملیات والفجر4» (مهر و آبان 1362 شمسی) این بار من به شدت مجروح شدم. دستم قطع شد، پایم زخمی شد ... مادرم آمد بیمارستان. وقتی مرا با آن وضع دید، رو کرد به قبله و گفت: «خدایا، ما همینقدر عنایت رو هم از تو قبول میکنیم. ما هم خوشحال شدیم که بچهی ما رو هم قبول کردی. من همهاش نگران بودم شیری که من به این بچهها دادم، مشکل داشته باشه.»
پی نوشت:
این مادر آدمیه که برخی جاها بهشون میگن وطن دار
گاهی اوقات فکر می کنم پس بیراه نیست که میگن نیشه کشوری رو از کنج خانه ای اداره کرد
خاطره رو از مرتضی حاح قربانی نوشتم ولی با یاد سید علیشاه موسوی گردیزی
- خونه مادری
- ۶۳۲