در مسیر مردها...

  • ۲۲:۱۸

(دستم مجروح شده بود. گفته بودند چیزی نخورید و آماده باشید تا به اتاق عمل بریم) بچه‌ها ساندویچ شاورما خریدند که غذاى سورى خیلى لذیذى است. ما هم یک شکم سیر شاورما خوردیم. موقع رفتنم به اتاق عمل، دکتر پرسید: "چیزى خوردى؟" من کمى عربى متوجه مى‌شدم و گفتم: "آره، نیم‌ساعت قبل چیزى خوردم." دکتر گفت: "او را بیهوش نکنید." سه‌چهارتا آمپول زدند و دستم کاملاً کرخت شد. دِریل آوردند و کارشان را شروع کردند.

🔸یک پارچه گرفتند جلوى صورتم و گفتند: "نگاه نکنید." گفتم: "خیالى نیست"، اما کلّه کِشَک مى‌کردم تا ببینم وقتى مریض‌ها بیهوش هستند، چه بلاهایى سر آنها مى‌آید. دیدم دریل را طرف انگشت شستم آورد. چون مى‌خواست پین کار بگذارد، استخوان بالاى شستم را قدرى سوراخ کرد. استخوان مچم را هم سوراخ کرد و یک پین پانزده سانتى به دستم به عنوان آتل بست.

🔺بعد هم انگار که بخواهند کورس بگذارند و رکورد بشکنند، مدام به ساعت نگاه مى‌کردند. حدود سه ساعت طول کشید. وقتى عمل تمام شد، یکى از دکترها گفت: "این عمل شما پنج‌ساعته بود، اما من سه‌ساعته براى شما انجام دادم." بعد هم بخیه درب و داغانى زد. چون گوشت کم آورده بود، جاى خالى انگشتم را با گاز استریل پر کرد و گفت: "بروید تمام است."



🔻بعد هم بخیه درب‌وداغانى زد. چون گوشت کم آورده بود، جاى خالى انگشتم را با گاز استریل پر کرد و گفت: "بروید تمام است."

🔸براى من وحشتناک و جالب بود. وحشتناک براى اینکه یکى از دکترها سیگار مى‌کشید و در حالى که از بیرون هم صداى تیراندازى مى ‌آمد، یکى دیگر از دکترها خیلى خونسرد با دریل کار مى‌کرد و چنین بلایى سرانگشتم مى‌آورد و جالب از این جهت که یکى از پزشک‌ها مسیحى، یکى سنّى و سومى هم شیعه بود.

🔺فرداى آن روز سیدابراهیم و تعدادى از بچه‌ها را مرخص کردند، اما به من گفتند باید تا سه روز دیگر اینجا باشید. به سیدابراهیم گفتم: "من را اینجا تنها نگذارید. من در غربتِ اینجا سکته مى‌کنم. مرا هم با خودتان ببرید."....


در مسیر مردها، صف کشیده درد ها

زخم ها نفس نفس، دردها سبو سبو


✍️ برگرفته از کتاب: 

"#ابوعلى_کجاست؟"؛ شهید مرتضى عطایى صفحه ١٠٣

سولانژ ...
واااای اگه من بودم همونجا مرده بودم! به قدری می تتترسم از بیماری و اینجور اتفاق ها که حححد ندااااره ... من گوشه ناخنمو میکنم خون میاد یه حالی میشم ... واقعا چه دلی داری تو ... خدا قوت و اینکه واقعا در مسیر ممممردهاااا ... دمت گرم
درستش اینه که وای چه دلی داشت او
منتظر ....
خدایی عجب ادمای با شهامتی هستن
چه کتاب جذابیه
واجب شد برم بخرمش
بیشتر از شهامت عشق تو وجودشونه که این شکلی میشن
رضوی ..
کله کشک عالی بود.
روحشون شاد،مزارشون خیلی میریم.
دیگه باید ثابت می کرد مشهدیه :)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
کو یک نفر که یاد دل خستگان کند؟
یا لااقل حکــایت مــا را بیــان کنــد
دنبال کنندگان 300+ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan