- شنبه ۱۴ دی ۹۸
- ۲۲:۳۶
خداوند مقربترین بندگان
خویش را از میان عشاق
بر میگزیند تا گره کور دنیا را
به معجزه عشق بگشایند...
خداوند مقربترین بندگان
خویش را از میان عشاق
بر میگزیند تا گره کور دنیا را
به معجزه عشق بگشایند...
این روزها برخی می پرسن رهبری تا کجا قرار با این شیوه حمایتی جلو بره
ساختارها مگه چقدر مهم ان
درد مردم رو مگر نمی بینه
تاریخ میگه ولی جامعه تا گودی قتلگاه میره فقط برای اینکه حجت تامه باشه برای اون نسل و همه تاریخ
تا زمانی که تربیت نشیم ولی خدا هزینه میده
هزینه بقای من و شما
کما اینکه در سازش امام حسن می گویند که شیعه را در هر کوی برزن سر می بریدن اگر چنین نمی کرد
بقای ما را و بقای ساختاری که امثال ما در آن رشد کند رو ترجیح میدن
بیاییم با تربیت تر باشیم
تا دست ولی خدا برای ایجاد مدینه فاضله باز باشد
آهسته قدم بزن خدا می داند
جامانـده دلی به زیر پایت زائــر
گاهی فکر میکنم شاید مسلم بود که باعث شد هزارهای بگذرد و هنوز زمین در اغما به سر ببرد
و اهل آن بگویند طبیب دوار بطبه سخن از گذشتههاست و در عصر ما جایی ندارد
وقتی کسی که همه قلبت عاشق اوست در آخرین نجوایش بخواند
اگر خودم به تو گفتم بیا، نیا برگرد
و گمان کنی که ذرهای از حس شرمش کوهها را آب میکند
شاید حق داشته باشی که نخواهی مسلمی دیگر، چنین زخمی بردارد
پ ن:
یکبار دیگر بیا و بگو فلیرحل معنا...
بارها شده بود که رفقا بهم میگفتن پسر تو خیلی دیوونهای اما موضوعی که دربارهاش حرف میزدیم برای من حساسیتی نداشت اما جدیداً داره اتفاقاتی می افته که خودم هم توی آینه به شخص روبرو میگم
پسر تو خیلی دیوونهای
نمونهاش هم تیتر بالا وسط غرق شدن زمانی که نفس هم تمام شده بود و فقط یه صفحه روشن که آن هم به سمت تاریکی میرفت، یه لحظه با خودم گفتم چه حس قشنگی وبه جای گرفتن دست نجات غریق مبهوت اون حس شدم. خیلی لذت بخش بود
یا همین دیروز وقتی کنار دیگ کله پا شدم و قابلمه چپ شد به جای اینکه خودم رو از گاز دور کنم دست بردم قابلمه رو بگیرم غذای ۴۰ تا یتیم آل محمد(ص) نزیره گرسنه بمونن
دستم نرسید اما خدا قابلمه رو نگه داشت
بعد از کشیدن یه نفس راحت خطاب با صاحب درد در کمر و دست و بال! گفتم پسر تو خیلی دیوونهای
این اتفاق زمانی هم که با موتور توی اتوبان غلت میزدم اما نگذاشتم نون شام همون ایتام سابق به زمین بخوره هم اتفاق افتاد.
مدتیه میخوام دیوونه نباشم اما یکی درون خودم در اوج حوادث کار خودشو میکنه
دعا کنید آدم بشه
بی غبار آمدهام پیش تو آیینه شوم
تا خودت را به تماشا بگذارم بروم
تا رسیدن به قرار ازلی راهی نیست
پا اگر بر سر دنیا بگذارم، بروم
سهم من از همه عشق همین شد که گلی
گوشهی خاطرههایت بگذارم، بروم
پ.ن؛
هر چه خواستم حرفم گفتنی نبود، انگار برای این بخش از احساسات کلامی نساختهاند یا به قول فرشتگان "قالوا ماذا قال ربکم، قالوا الحق"
مدح تو کی با سخن کامل شود
وحی باید بر قلم نازل شود
《همیشه حرف دلم با تو نیمه تمام گذشت...》
ما داغدار بوسه وصلیم...
گر عقل پشت حرف دل، اما نمیگذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمیگذاشت
از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
میشد گذشت... وسوسه اما نمیگذاشت
این قدر اگر معطل پرسش نمیشدم
شاید قطار عشق مرا جا نمیگذاشت
دنیا مرا فروخت ولی کاش دستکم
چون بردگان مرا به تماشا نمیگذاشت
شاید اگر تو نیز به دریا نمیزدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمیگذاشت
گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمیگذاشت
ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمیگذاشت
ما داغدار بوسهی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمیگذاشت
پن:
حاج علی خوش لفظ حدود هشتصد نفر از رفقاش در جنگ شهید شدند که با ۹۵ نفر اونها عقد اخوت بسته بود
حاج علی چطور قلبش متلاشی نمیشه وقتی اقدام به بیان یا نوشتن خاطراتش میکنه
در حالی که بعضیا به خاطر رفاقت دورادور با شهید اگه بخوان ۵ صفحه از یه شهید بنویسن گریه های تا صبح و بی خواب های مدام دست از سرشون بر نمی داره و به مرز جنون می رسن
شاید خدا ظرفیت اونها رو دید و به عنوان بقیت الشهدا انتخابشون کرد
بازماندگان شهدا گاهی افسوس از نرفتنشون می خورن اما همیطوری که هستن در نگاه من سرشار از عظمت هستند
با تموم خل بازی ها و دیوونه بازیاشون حتی :)
برخی اتفاقات ساده آدم را عمری درگیر خود می کنند
مثلا یک نظر به چهره فردی، عشقی را بیدار می کند که تا ابد گریبان آدمی را می گیرد. عشقی که چون تیغی دو لبه گاهی سعید و گاهی ...
اصلا انتظار نداشتم جمله «چی میگی بچه؟!» برای من چنین نقشی ایفا کند. خیلی دوست داشتم ببینمش اما روزگار چنین نخواست تا یک سال بعد فهمیدم چرا یکدفعه عاشق او شدم.
سال 92 جمعی با تکاپوی بسیار خود را به سوریه رساندند. بعد از دربهدریهای زیاد، موقع برگشت به ایران در فرودگاه دمشق، حیدر جلو رفت و خطاب به یکی از آنها گفت سرباز* تویی؟! پاسخ میشنود «چی میگی بچه؟!» میگه روزهای فتنه تو رو میدیدم که شلوار کردی پوشیده بودی و میزدی توی دل جمعیت.
من این جملات را حتی نشنیدم، فقط یکبار خواندم. اما مرغ دلم را هوایی کرد. الان که نگاه میکنم شاید دلیلش این باشه «فاجعل افئدة الناس تهوی الیهم» خدایا اونها رو عاشقشون قرار بده.
انگار دعای ابراهیم نه تنها برای ذریهاش بلکه برای اصحابشان نیز مستجاب شد.
محمد جنتی با اسم مستعار حیدر دو سال پیش شهید شد. چند روز قبل از این نیز پیکرش به ایران بازگشت.
• در اینجا سرباز اسم من نیست. به جای اسم واقعی فرد مورد خطاب، از این کلمه استفاده کردم.
اذان گفت. نمازخونه رو پیدا کردم. هنوز کسی نیومده بود به غیر از دو نفر که روبروی من به دیوار تکیه دادهبودند.
یکیشون روحانی جوانی بود با ریش کم پشت و خرمایی. رفتم جلوش روی پنجه پا نشستم و پرسیدم حاجآقا ببخشید اگه شوخی دستی کنم ناراحت میشی؟ گفت چطور؟
لپهاشو گرفتم کشیدم. آنقدر کیف داد که نگو. تا اون موقع لپ یه آخوند رو نکشیده بودم. اینقدر لپهای نازی داشت که نگو.
خلاصه رفیق شدیم و توی اون چند روزی که قم بودم مجبورم کرد سوره توبه حفظ کنم.
کی فکر میکرد کشیدن یه لپ سوره توبه، توبهاش باشه.
پنجم بلیت هواپیما گرفته بود که برگرده سر کار، به خاطر شرایط جوی لغو شد
بلیت اتوبوس گرفت اونم لغو شد
امروز اومد، بهش گفتم دیوونه آخه کی ۱۳ به در میاد سر کار
اما جعبه شکلات و عطر خوشبویی که زده بود کنجکاوم کرد، خصوصا از این آدم بد سلیقه انتخاب این عطر بعید بود
گفتم ماجرا چیه
گفت این شیرینی عقده!
گفتم تا یه هفته پیش که خبری نبود
گفت بلیت که کنسل شد به مامانم گفتم میری خواستگاری؟
ده تا اسم آورد اما هیچکدوم نمیخورد آخه توی فامیل ما آدم با حجاب زیاد نیست یه چادری فقط هست که همون رو گفتم و رفتیم و توی یه هفته تمام کارها انجام شد الانم اومدم
پن:
به این میگن ازدواج در وقت اضافه سادهتر و آسونتر از آنچه که میپنداشتید:)
راستی حرم امام امروز قشنگتر از همیشه به نظر میاومد
آن شب که ای مه من، دستم به دستت افتاد
انگشت کوچکت را، ای کاش میگرفتم
پن:
آیا کسی نائبالزیاره آرزومندان بارگاهش خواهد بود
لبخند تو آیین دعای همه ی ما
تنها نه من از یاد تو در سوز و گدازم
پیچیده در این کوه صدای همه ی ما
ای ابر اگر از خانه ی آن یار گذشتی
با گریه بزن بوسه به جای همه ی ما
ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما
پ.ن:
گر یاد تو جرم است غمی نیست که عشق است
جرمی که نوشتند به پای همه ی ما
از دیروز تا حاللا چند ساعت با هم خرف زدیم
نه من می فهمم اون چی میگه
نه اون متوجه میشه من چی میگم
اما خسته نشدیم و هنوز حرف می زنیم
مهم رفاقته
حتی اگه کشورهامون فرق کنه
مهربانم
عالم از توست
غریبانه چرا می گردی
پ.ن:
مدتیه وقتی با کسی موقع حرف زدن راحتم ازش می پرسم اگه الان ندایی آمد الا یا اهل العالم انا المهدی
خودتو چطور مکه می رسونی
با این فرض که رفتن به اونجا مثل سوریه باشه
سخت سخت سخت
همه یا منتظر بلیط هواپیما بودن یا خبری از گشوده شدن راه «طی الارض»
البته برخی هم تصمیم داشتن کوچه رو آذین ببندن و خوشحال باشن که بالاخره آن وعده حق فرا رسید
احساس می کنم دیگه بلد نیستم منطقی فکر کنم...
یک سال و نیم براش وقت گذاشتم
حدود ۵۰ صفحه شده بود و احساس رضایت می کردم
دخترم ترم دوی پزشکی درس میخونه وقتی از دانشگاه اومد جزوه رو بهش دادم و گفتم این هدیه من به توئه فکر میکردم خیلی غافلگیر بشه
بهش گفتم تمام قرآن رو با ترکیب تشابهات و مدخلها و مراجعه به تفسیرهای مختلف تو ۵۰ صفحه خلاصه کردم که با خوندنش ماهیت کلی کتابالله دستت بیاد و اگه دنبال موضوعی بودی راحتتر بهش دست پیدا کنی
خندید و تشکر کرد و روی من رو بوسید و گفت اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی
گفتم بگو
گفت الان یه سایتایی هست که اینکار رو توی زمان کم انجام میده
رفتم توی یکی دو تا از این سایتا کمی سرچ کردم و در کمتر از یک ساعت خلاصهای ۲۵ صفحهای آماده شد، نمیدونستم بخندم یا به یک سال نیم گذشته فکر کنم :)
پی نوشت:
دنیای تکنولوژی یا هدف همان مسیر است؟!
سه بار به خوابش رفت و گفت بیا پیش خودم ببین درد هم نداره، سر من رو هم بریدن درد نداشت
*
زندان بود، توی خواب بهش گفت چرا برای دفاع از حرم من نمیای. بیدار که شد شاکی رضایت داده بود و آزاد شد و راهی دمشق شد.
*
همسرش اجازه نمیداد بره، خیلی ناراحت بود، شب عمه سادات به خواب همسرش رفت و گفت چرا نمیذاری سرباز ما بیاد؟
*
می ترسید به او قوت قلب دادند، در بند بود آزادش کردند، دنیا به پایش پیچیده بود، خلاصش کردند
وقتی کسی را دوست داشته باشند موی پیشانی اش را هم که شده می گیرند و به سمت خود می برند
نمی دانم چه رازی در این بین نهفته است اما انگار همجنس با حر و زهیر و عبدالله چیزهایی که از چشم ما پنهان است برای آنها خیلی مهم است که اگر نبود به آن پیرمرد قد خمیده نمی گفت تعال... یالله تعال
قرعه مصاحبه من افتاده بود با خونواده شهید شمس آبادی
یه پسر پنج شش سالهی تپل مپلو داشت
توی اتاق بودیم سوال پرسیدیم تا ببینیم چه ذهنیتی از باباش داره
وقتی باباش شهید شد به گمانم هنوز به دنیا نیومده بود اما جملاتی درباره باباش شنیده بود
لب که باز کرد همراه بغض گفت بابای من برای دو چیز رفت
خیلی سخت بود حرفش رو ادامه بده ما هم انتظار نداشتیم حرف های پیش رو رو از یه بچه پنج شش ساله بشنویم
یکی حجاب که الان نیست
یکی هم قرآن که فقط روی طاقچه هاست
ترکیدن بغضش را ندیدیم، بعد گفتن این کلمات وقتی بابغض از اتاق خارج شد؛ بغض او در گلوی ما شکست.
به نقل از یکی از دوستان
موضوع ظاهرا درباره چالش کتاب تاثیر گذار در زندگیه که حیاتش از اینجا شروع شد
اولین کتابی که چنین نقشی توی زندگی داشته باشه چیزی نیست جز فرهنگ واژگاه عمیـــــد که اگه اشتباه نکنم ی همین قدر کشیده بود
اول ابتدایی بودم و روزی چندین بار بهش مراجعه می کردم و اوقات فراغتم رو با اون پر می کردم.
نکته جالبش این بود بیشتر از اونکه از این کتاب معنی لغات رو یاد بگیرم، یاد گرفتم که آدم ها از چیزهایی که نمی دونن می ترسن و این شد یک برگ برنده برای من در مواجهه با بچه هایی که بی ادبی برایشان دردی به همراه نداشت
واژه های معمولی که در کلام غیر معمول بود رو وقتی براشون به کار می بردم از ترس اینکه مبادا حرف بدی باشه از ناسزاگویی دست می کشیدند.
هنوز هم به خوندن فرهنگ لغت علاقه دارم اما از بین همه فرهنگ ها فرهنگ لغت جلد سیاهِ عمید که لبه های آن قدری پریده بود رو از همه بیشتر دوست دارم.
پی نوشت:
اگه چالش، کتاب های بعدی رو هم خواست شاید اضافه بشه
در مدت زمانی کوتاه چند نفر از نزدیکان مادرم، از جمله بچهی برادرش، بچهی خواهرش و بچهی عمویش به شهادت رسیدند. همزمان من و برادرم مدام می رفتیم جبهه و میآمدیم و خال هم بهمان نمیافتاد. چندوقتی متوجه شدم مادرم یک جوری به ما نگاه میکند! تا این که یک روز ما کنار و گفت: «ننه! شما کجای جبهه هستین که طوریتون نمیشه؟ نکنه شما جبهه نمی رین. نکنه میرین یک جای دیگه، بعد برمیگردین می گین ما جبهه بودیم؟ اگه اینطوریه حداقل به من بگید» دیدم خیلی دل پری دارد. گفتم: چطور مگه؟
گفت: «می خوام بدونم.»
گفتم: خاطرت جمع باشه ننه. ما میریم جبهه. این هم عکسهای ماست.
گفت: «پس چرا شما طوریتون نمیشه؟ بچه ی داییت بیست روز رفت جبهه، شهید شد. بچهی خالهات بیست و دو روز جبهه بود، شهید شد. بچهی عموت اون طور شد.»
خیلی دلم برای مادرم سوخت. معلوم بود واقعا ذهنش مشغول شده. خلاصه زد و در «عملیات والفجر4» (مهر و آبان 1362 شمسی) این بار من به شدت مجروح شدم. دستم قطع شد، پایم زخمی شد ... مادرم آمد بیمارستان. وقتی مرا با آن وضع دید، رو کرد به قبله و گفت: «خدایا، ما همینقدر عنایت رو هم از تو قبول میکنیم. ما هم خوشحال شدیم که بچهی ما رو هم قبول کردی. من همهاش نگران بودم شیری که من به این بچهها دادم، مشکل داشته باشه.»
پی نوشت:
این مادر آدمیه که برخی جاها بهشون میگن وطن دار
گاهی اوقات فکر می کنم پس بیراه نیست که میگن نیشه کشوری رو از کنج خانه ای اداره کرد
خاطره رو از مرتضی حاح قربانی نوشتم ولی با یاد سید علیشاه موسوی گردیزی
روبرور گنبد توی صحن گوهرشاد یکی از رفقا روضه وداع می خوند که یکهو یه نفر گفت: انا بقیت الله فی ارضه...
و دوبار تکرار کرد
خواستم بهش بگم حاجی اشتباه میزنی اینجا مشهده نه مکه دلم به حال بچه سوخت و گریشون رو به خنده تبدیل نکردم.
پی نوشت:
شما هم اگه خواستید ظهور کنید یادتون باشه باید برید مکه اولش هم به جای رب اشرح لی صدری باید بگید الا یا اهل العالم
ارنی انظر الیک...
پی نوشت:
یادمه بهش گفتم می خوام بهت هدیه بدم اما دستم بهت نمیرسه
گفت به جای من بده به کسایی که منو دوست دارن
فلیصل شیعتنا
الان یادم افتاد وقتی به خیالم خواستم چنین کاری بکنم باز هم با دعوت نامه او اجازه پیدا کردم و از طرف آستان او راهی شدم
چرا همیشه یک قدم جلوتری...
اوایل انقلاب هرکسی میخواست جلوی ظلم گرفته بشه.... و خیلی ها شکایتشان را به شورا (چیزی مثل شورای شهر) میاوردند و از ما میخواستند پیگیری کنیم.
یک جوان انقلابی بود به نام علی عناصریان؛ پدرش کورهپز بود. آمده بود شکایت. میگفت کورهپزها خیلی در حق خشتزنها اجحاف میکنند. گفتیم پدر خودت کورهپز است. گفت خب باشد. آمده بود شکایت میکرد که به درد اینها برسید.
پی نوشت:
نمی دونم از کی مردم کنار کشیدن و عرصه رو برای غر زن ها خالی گذاشتن
اما ثمرات این میدون خالی کردن رو الان روی شونه هاشون و دادگاهمون می بینیم
الف نون یه متن نوشته بود حیفم اومد بازنشرش ندم
Repost @alef_noon
*
ماها کاکتوسیم. ریهمون گلگیر داره. حرارت بدنمون که بالا بره دماپاهامون خودکاری فعال میشن. یه قابلیتی داریم که درصورت تعرق زیاد روزنههای پوستیمون باز میشه و میعانطور عرقِ عرقگیرمونو جذب میکنه دوباره. انجیریم ماها. هرچی کمتر بهمون آب بدن بیشتر رسیده و شیرین میشیم. گِل ماها از اول خلقت گل رُس بوده و بعد از خشک شدن دیگه نباید بهش آب زد. نوکیا یازده دوصفریم که آب بهمون بخوره میسوزیم زود. روغنداغیم که آبپاشی شیم بیشتر گُر میگیریم. نوشیدنی با طبعمون نمیسازه یجورایی. نهنگیم و هر یه مدت یه بار باید بیایم بالای آب که نفس بگیریم و بی آبم میتونیم ادامه بدیم. شتر حضرت صالحیم و توو دل کوه و خشکیم دووم میاریم. سیگار و توتونیم که آب بهمون بخوره میپوسیم. قرص جوشانیم که آب رومون بریزن زودتر هلاک میشیم. با آبیاری قطرهای کنار اومدیم و هفتهای دوقطره با قطرهچکون کفایتمونه. عجله نکنن مسئولای عزیزمون. طاقت خوزستانیا زیاده. ماها آب برا سلامتیمون مضره اصلن. توی استخر کاخهاشون شنای غورباقه برن فلن تا تروریستای مریم رجوی به رگبار ببندنمون بعدن به دادمون برسن. زوده هنوز
*
#دنیای_مجازی_مزرعه_آخرته
+
اینم به خاطر دوستان: قورباغه
ظاهرا سخت ترین قسمت آشپزی انتخاب اینه که چی بپزیم
اگه پیشنهادی برای لیست غذایی برای یه هفته دارید ممنون میشم
دیشب به یکی از قابلیت های شگفت انگیز چفیه پی بردم
نمی دونم توی دفاع مقدس هم از این قابلیت استفاده میشد یا فقط به عنوان جانماز، باند، سفره، پتو، زیر انداز، شال گردن، رو انداز و ... استفاده میشد
از خواب بیدار شدم احساس کرد دو تا پنجول کوچولو یکی در میون میزن پس کله ام
سریع متوجه شدم پسر همسایه گرامی، آقای موشه
بدون اینکه هول بشم چفیه رو که مثل پاکت برای در امان موندن از موش دور سرم پیچیده بودم کشیدم اونطرف و اون بنده خدا پا به فرار گذاشت
خلاصه ما موندیم و دویست، سیصد تا موش و آبی که قطعه و باعث شده چفیه بدبخت نشسته همونجا بمونه و تمام زار و زندگی و خوردنی هایی که از سقف آویزونه
پی نوشت:
بعد از آتیش سوزی پریروز موش ها علاقه بیشتری به زندگی توی چادر ما پیدا کردن
فکر کنم باید اسباب کشی کنیم ؛-)
بعد از پی نوشت:
جدیدا حتی دلم به حال او ظرفای نشسته هم می سوزه، بندگان خدا خلق شدن مورد استفاده ما باشن نه موش ها
هفت، هشتا خونوار بیشتر باقی نمونده توی روستا
هفت، هشتایی که بعید می دونم به هم سلام کنن حتی
میشه گفت اینجا یه کلاس درسه که خدا ترتیب داده که توی فضای محدود درک بهتری از رفتارهای مردم داشته باشی
دیروز یا پریروز که سید با یه خیز سه ثانیه، از تیر غیب دشمن که تو زمین سر پل جا خوش کرده بود، رهایی یافت فرصتی بهش دست داد که ازشون بخواد بیشتر حواسشون به هم باشه
نزدیک بود یه حادثه نصف استان رو ببره زیر آتیش، در نتیجه خطر عای کبریت های کوچولو دست کم نگیرید،
زن مرد و بچه پیر همه با هم همکاری می کرد و یادشون رفته بود جمله همیشگی رو که تا فلانی اونجاست من نمیام.
حضورشون ذینقدر برامون شیرین بود که سوختی دست و بالمون به چشم نیومد حتی
جای حسن خالی که می گفت من چرا باید برای مردمی کار کنم که خودشون هوای همو ندارن
و جای خودم هم اون مپقع خالی که بگم حسن، مردمو بی خیال کار ما باید اول برا خودمون ثمر داشته باشه، اگه خدا بخواد بهش برکت میده و از قبلش(به کسره قاف) اگه خوبی تو کارمون باشه، وسعتش میده
همین طور که داتم میرفتم صداش من رو متوجه خودش کرد
سلام پسرم
بفرمایید مادر
من پسرمو گم کردم نمی دونی کجاست
همین طور به او نگاه می کنم و با خودم می گویم... که یکدفعه ادامه میده هفته قبل مریز بودم نتونستم بیام الان هر چی می گردم پیدا نمی کنم
مزار پسر خواهرم هم همین جاست اونو پیدا کردم اما هر چی می گردم پسرمو پیدا نمی کنم.
مادر می دونی شماره مزارش چنده؟
من که سواد ندارم
حاج خانم می گردم برات پیدا می کنم اسمش چیه؟
وقتی پسرش رو پیدا کردم دیگه نشونی از خودش ندیدم
این ماجرا امروز به یادم اومد، ظاهرا هوا خیلی داغ بود چرا که از هرمش گوشی ام نیاز تب کرده و کار نمی کرد. با این حال همین طور که قدم می زدم مادرانی را دیدم که همان سادگی در چهره شان نمایان بود و دست بر مزار پسران خود می کشیدند.
با خودم زمزمه کردم سادگی از صفات مومنه
خیلی ساده پسرش را راهی کرد، و حالا دنبال اثر او می گردد
چظور میشه ساده بود، آیا شب قدر از ما فاکتوریل می گیرد؟
گفته بودند برادر شهیده نفرستش جبهه. منم می گفتم همین جا بهت نیاز داریم نمی خواد بری. گفت وقتی داداشم شهید شد، مادرم با دست خودش داداشمو با لباس سپاه تنش گذاشت تو قبر. من بالای قبر ایستاده بودم. مادرم همینطور که دستاش روی جنازه بود، گفت: «میری جبهه شهید میشی برمیگردی یا جنگ تموم میشه برمیگردی. ما سید اشرفی هستیم. من چه طور پیش فاطمه زهرا(س) سربلند کنم؟ جوون دارم و نفرستم؟ روز قیامت چی جواب بدم؟ شرمندهی فاطمهی زهرا بمونم؟» آقای فرج پورا من چه شهید بشم و چه نشم، برای مادرم ماجرا این طوریه!
قرمز شده بود. صورتاش داغ بود. نفس عمیقی کشید و من که از تعجب، دهانم باز مانده بود، گفتم:
- الله اکبر! پس برو!
همان شب رفت و صبح فردا در گردان «یا رسول(ص)»، جنازه اش را آوردند.
پی نوشت:
سید بودن را به خاطر همین رسم هایش دوست دارم، رسمی که از حضرت مادر به ارث مانده است.
+
بارون توی این موقع سال ندیده بودم تا حالا
منبع: مشرق
دو نفر بودند
شاهد عقد بودم
عاقد که شروع کرد بارون هم باریدن گرفت
یاد دعای اون روز دوشنبه افتادم که گفتم کاشکی پنج شنبه ای از شعبان زیر بارون با هم قدم بزنیم
درخواستی که در مشهد شد و استجابتش در قم رسید و خیر منها هم شد با نبات حرم حضرت معصومه
مکان مبارک و زمانی مبارک چه دعایی کنمت بهتر از این
کاش بیایی
پی نوشت:
داشتم خداحافظی می کردم یه نفر یه گل سرخ بهم هدیه داد
شما بودید چی برداشت می کردید
(عکسش از همون زاویه که گرفتم)
برای تحصیل رضای خدا یک روز باید راه رفت، روز دیگر باید جنگید و چه بسا که روز سوم باید نانوایی کرد. برای من هیچ تردیدی وجود ندارد که این نانوایی در محضر خدا بهای جنگیدن دارد.
پی نوشت:
نانوا بود چند سال بعد از شهادتش توی نانوایی خودش با خودم گفتم چه کار کنم شبیهش بشم، نون پختم نون زیر دستپخت خودمه
«اگر من فردا شهید شوم، تا آخر ماه بچه های من خانه ای در صنعاء ندارند که آنجا زندگی کنند و به همان جایی که از آن آمده اند بر خواهند گشت و این نعمت بزرگی از سوی خداست»
سخنرانی شهید صالح علی الصماد در روزهای اخیر و قبل از شهادت و این نعمتی از سوی خداست شاید معنای این جمله باشد، الفقر فخری، برای مسئولان زندگی در سطوح پایین جامعه افتخار و نعمتی از جانب خداست
لطف تو خوانده مرا ورنه خودت میدانی
بی سر و پا تر از این بی سر و پا نیست که نیست
با اشاره به سویم لب بگشودی که بیا
هیچ وقت روی لبان تو نیا نیست که نیست
پی نوشت: روز تشییع مادر شهید عطایی، امام رئوف برای هزارمین بار به من فهموند که بهتر از او خبری بر فقرا نیست که نیست
مشهد امشب بارانیست
زیر باران باید رفت
زیر باید باید شهید شد
از خواب با گریه بلند شد
توی اتوبوس نوایی پخش میشد که او را به جان زینب قسم میداد تا شهادتش را امضا کند
وقتی در دهلاویه مسحور عشق چمران، در گوشه ای خلوت کرد و ام ابیها را خطاب کرد به ناگاه پرچمی سفید منقش به نامش بر سرش کشیده شد
و خوب می دانست که همه اینها به خاطر عشق است
به قول شهید چمران:
به خاطر عشق است که فداکاری می کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنائی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می بینم و زیبائی را می پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم.
عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.
عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند، مرا از خودخواهی و خودبینی می رهاند، دنیای دیگری حس می کنم، در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است.
گفت آخه کی هر سال میره نهر خین تازه شما سال تحویل هم رفتید
خبر نداشد هنوز از نهر خین شهید میارن
اون زمانی که آب رود، مثل سماور قل قل می کرد از بس که رسام ۲۳ میلیمتری توش میزدن و غواص ها دست آویزی جز یا مهدی نداشتن
بچه های ما هم میرن اونجا با شهدا زمزمه می کنن
سلام آقا فدای تو
باز دلمو آتیش زدی
گفتی یه روز جمعه میای اما هنوز نیومدی
پی نوشت: عکس ها طلبتون خصوصا شهدای امسال که توی معراج اند
درسته که خداحافظی خیلی سخت بود
درسته که همه وسایل از لپ تاپ و کتاب ها گرفته تا خلال دندون رو همونجا (مشهد) گذاشتم که حتما هفته بعد برگردم اما آفتاب اهواز که به تنت می خوره انگار زندگی تو رگ هات جریان پیدا می کنه
خدا رو شکر که اهواز رو آفرید
پی نوشت:
کاروان راهیان نور اهالی فضای مجازی وقتی با گرفتار شدنم از هم پاشید ناراحت شدم اما الان که می بینم هر کدوم با یه کاروان میرن حس می کنم تو همه کاروان ها تکثیر شدم
راهیان سفر عشق فراموش مباد
عالم از زمزمه ی حسن تو خاموش مباد
وقتی دلت آماج سهام شیطان شده باشد و سر افکنده گوشه ای بنشینی و ندانی به او چه بگویی باز هم انگار دل از تو نمی کند
اصلا انتظار نداشتم که دقیقا زیر این بیت نشسته باشم
طمع کردم و دوباره خواسته ای قدیمی را بر زبان راندم
و او دوباره جواب داد و سارعوا الی ....
انگار که او مشتاق تر است تا من خودم را به آن خواسته برسانم!
خدایا من و امامم را در رسیدن به خواسته مان سرعت ببخش...
همیشه می گفت کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه
بار آخری که رفت سوریه خیلی اذیتش کردن و انگار باهاش چپ افتاده بودن
پرسیدم حالا که نمیذارن بری چیکار می کنی
گفت کار خوبه خدا درست کنه ....
خدا این قدر خوب کارشو درست کرد که توی همین سفر به لقای او رسید
امروز یه کاری رو که همه سنگ می نداختن خدا درست کرد یاد رضا افتادم
هدیه خوبی به یادگار گذاشت از خودش
سلام علیکم دعوتتون میکنم به چالش سفر در زمان منتظر سفرنامتون هستم!