تا مرز خاموشی۲

  • ۱۶:۵۸

...من هم تصمیم گرفتم مثل او راهی جبهه بشوم(ادامه از پست قبل)

توی منطقه وارد بیمارستانی شدم که رزمنده ۱۴، ۱۵ ساله ای خیلی بی تابی می کرد و مادرش رو صدا می کرد

به من گفتند نقش مادرشو بازی کن شاید آروم شه...

هر کاری از دستم بر می اوند انجام میدادم تا اینکه یه روز علی بهم گفت

مادر این کارا به نظرت ریا نیست؟

خیلی جا خوردم

گفتم چطور تو که میای می جنگی نمیگی ریاست اما برای من میگی ریا!

گفت اگه واقعا می خوای کاری کنی، برای مظلوم ترین ها و محروم ترین ها انجام بده

پرسیدم خب اینا که می گی کجان؟ آدرس بده

گفت یه سر به آسایشگاه ایمان بزن، موجی ها هم مظلومن هم محروم

گفتم تا کی

گفت تا مرز خاموشی

.

الان بیش از ۳۰ سال می گذرد و شمع وجود او گرما بخش این آسایشگاست، جایی که همه او را مادر صدا می کنند

برایش نقاشی می کشند و وقتی که می رود پشت سرش گریه می کنند


پی نوشت:

سلام بر روح الله که شیفتگانش عشق را برایمان ترجمه کردند

بعدا از پی پوشت:

ان ذکر الخیر کنتم اوله

امروز احساس کردم امام رضا میگه چرا اینقدر دیر اومدی، ممنونم که حواست به رفت آمدم هست و غبار فرش های حرمت را روزی شانه هایم کردی




تا مرز خاموشی۱

  • ۲۱:۳۰

سرم رو از سجده بر داشتم 

دیدم روبروم نشسته، دو تا دستش رو هم گذاشته زیر چونه اش و به من زل می زنه

سلام دادم و پرسیدم چی شد

گفت میشه دستتون رو بدید ببوسم

گفتم این منم که باید پای تو رو ببوسم

پرسید چرا مادر

گفتم به خاطر سلاحی که به دوش شماست  ما نماز می خونیم و قرآن در بینمون احیا شده

ادامه در پست بعد...


پی نوشت:

داریم چنین مکالمه مادر و فرزندی ای...؟


سلام بابا

  • ۲۲:۳۰

+سلام بابا

سلام دخترم

+ الان پیش عمه امام رضایی

اره بابا

+ عمه کوچیکه یا عمه بزرگه

همونی که هم سن خودته عزیزم...


پی نوشت:

🏴اگر عباس ماه هاشمین است

هنرجوی امیر المومنین است🥀


🏴اگر اسطوره ی فخر و ادب شد

چو مامش حضرت ام البنین است🥀

دعا کردی؟

  • ۰۹:۰۹

توی حرم حضرت زینب نشسته بودیم بهش گفتم یادته بابات گفت براش چه دعایی کنی

گفت آره

گفتم خب دعا نمیکنی

گفت خدایا بابام شهید شه

گفتم بابات شهید شد

گفت الان شهید شد

گفتم آره

گفت نمیشد دو سه روز دیگه شهید بشه تا یه بار دیگه ببینمش

چیزی نگفتم

خودش ادامه داد

حالافهمیدم چرا بابام پرچم حضرت رقیه رو داد من به جاش ببرم هیئت

و سربندی هم که توی سوریه به پیشانی می بست به من داد


+

گفت و گوی همسر شهید با پسر حدودا هشت نه ساله اش



فوری/ آخوندی عزل شد!

  • ۱۷:۰۰



در پی حادثه سقوط هواپیمای مسافربری تهران-یاسوج و با توجه به حوادث و مشکلات متعدد در حوزه وزارت راه (حادثه قطار، نفتکش و...) دکتر روحانی رییس جمهور محترم در پیامی فوری ضمن عذرخواهی از ملت شریف ایران، عباس آخوندی را از وزارت راه و شهرسازی عزل کرد. 

وی در ادامه از سایر وزرا و مدیران اجرایی دولت خواست بجای حاشیه سازی به فکر رفع مشکلات و دغدغه های مردم باشند...

📌خداییش باورتون شد؟!


پی نوشت:

پیام وارده

کار از تاثر گذشته

فرهنگ اتوبوس نشینی

  • ۱۲:۳۸


برای سوار شدن به اتوبوس توی شهر ما باید کرایه بدی و بعد دنبالش بدوی،

یادمه یه بار پسری که کرایه داده بود و دستش به میله بود نتونست خودشو بالا بکشه و سرش رفت زیر چرخ

اما امروز اتوبوس ها وقتی تو ایستگاه اول صندلیشون پر شد تا مقصد دیگه کسی رو سوار نکردن

اصلا هم به این دلیل نبود که دارن مجانی و برای ۲۲ بهمن می برن

بلکه صرفا فرهنگ سوار کردن مسافر پیدا کردن

  • ۵۹۸

در مسیر مردها...

  • ۲۲:۱۸

(دستم مجروح شده بود. گفته بودند چیزی نخورید و آماده باشید تا به اتاق عمل بریم) بچه‌ها ساندویچ شاورما خریدند که غذاى سورى خیلى لذیذى است. ما هم یک شکم سیر شاورما خوردیم. موقع رفتنم به اتاق عمل، دکتر پرسید: "چیزى خوردى؟" من کمى عربى متوجه مى‌شدم و گفتم: "آره، نیم‌ساعت قبل چیزى خوردم." دکتر گفت: "او را بیهوش نکنید." سه‌چهارتا آمپول زدند و دستم کاملاً کرخت شد. دِریل آوردند و کارشان را شروع کردند.

🔸یک پارچه گرفتند جلوى صورتم و گفتند: "نگاه نکنید." گفتم: "خیالى نیست"، اما کلّه کِشَک مى‌کردم تا ببینم وقتى مریض‌ها بیهوش هستند، چه بلاهایى سر آنها مى‌آید. دیدم دریل را طرف انگشت شستم آورد. چون مى‌خواست پین کار بگذارد، استخوان بالاى شستم را قدرى سوراخ کرد. استخوان مچم را هم سوراخ کرد و یک پین پانزده سانتى به دستم به عنوان آتل بست.

🔺بعد هم انگار که بخواهند کورس بگذارند و رکورد بشکنند، مدام به ساعت نگاه مى‌کردند. حدود سه ساعت طول کشید. وقتى عمل تمام شد، یکى از دکترها گفت: "این عمل شما پنج‌ساعته بود، اما من سه‌ساعته براى شما انجام دادم." بعد هم بخیه درب و داغانى زد. چون گوشت کم آورده بود، جاى خالى انگشتم را با گاز استریل پر کرد و گفت: "بروید تمام است."



🔻بعد هم بخیه درب‌وداغانى زد. چون گوشت کم آورده بود، جاى خالى انگشتم را با گاز استریل پر کرد و گفت: "بروید تمام است."

🔸براى من وحشتناک و جالب بود. وحشتناک براى اینکه یکى از دکترها سیگار مى‌کشید و در حالى که از بیرون هم صداى تیراندازى مى ‌آمد، یکى دیگر از دکترها خیلى خونسرد با دریل کار مى‌کرد و چنین بلایى سرانگشتم مى‌آورد و جالب از این جهت که یکى از پزشک‌ها مسیحى، یکى سنّى و سومى هم شیعه بود.

🔺فرداى آن روز سیدابراهیم و تعدادى از بچه‌ها را مرخص کردند، اما به من گفتند باید تا سه روز دیگر اینجا باشید. به سیدابراهیم گفتم: "من را اینجا تنها نگذارید. من در غربتِ اینجا سکته مى‌کنم. مرا هم با خودتان ببرید."....


در مسیر مردها، صف کشیده درد ها

زخم ها نفس نفس، دردها سبو سبو


✍️ برگرفته از کتاب: 

"#ابوعلى_کجاست؟"؛ شهید مرتضى عطایى صفحه ١٠٣

پسره هست؟!

  • ۰۹:۴۷

تحت تعقیب بود ، او را در یکی از خیابان های تهران دیدم که به تنهایی و با کمال خونسردی در حرکت بود. سلام کردم و گفتم: عکس شما در روزنامه مناشر شده و همه شما را می شناسند.

.

🔸گفت: مامورین باور نمیکنند کسی که تحت تعقیب است در خیابان ها و معابر عمومی ظاهر شود.

همین طور که مشغول راه رفتن در آن خیابان بودیم ، به یک سینما رسیدیم. عکس زن نیمه برهنه ای که بازیگر فیلم بود در تابلویی بزرگ جهت تبلیغ فیلم جلوی سینما دیده میشد.

.

🔸نواب صفوی از دیدن آن عکس بسیار عصبانی شد و در همان حال وارد مغازه ای شد ، سلام کرد و گفت: اجازه میدهید تلفن کنم؟ صاحب مغازه که گویا نواب را میشناخت به او اجازه داد.

.

🔸نواب شماره ای را گرفت و با کمال عصبانیت گفت: *پسره هست؟* من تعجب کردم که *پسره* کیست. نگو مقصودش شاه است و شماره دربار را گرفته است.

.

🔸صدای ضعیف ولی خشن شنیدم که می گفت: پسره کیه؟ نواب گفت : * محمدرضا را میگم* همان کسی که بهش میگین شاه!

همان صدا با خشونت و تندی بیشتر گفت: شما کی هستید؟ گفت: من نواب صفوی هستم.

.

🔸صدای آنطرف آرام شد (شاید از خوف) گفت: اعلیحضرت تشریف ندارن. نواب گفت: به او بگو این فیلم ( که اسمش را جلوی سینما خوانده بود) اگر تعطیل نشود هرچه دیدید از چشم خودتان خواهید دید. و سپس گوشی را گذاشت.

.

🔸فردا روزنامه ها نوشتند فلان فیلم به دستور دولت تعطیل شد و چون علت را نمیدانستند بعضی روزنامه ها هم از دولت انتقاد کردند.



آشپزی

  • ۰۹:۵۴

پیامک وارده:

از اول هفته به کسی احتیاج داریم که آشپزیش خوب باشه

در حالی که دولت تازه یادش افتاده برای زلزله زده ها کمپ بزنه، گروه های خودجوش مردمی ساخت خونه ها رو شروع کردن

و هزار تومن هزار تومن جمع کردن

پی نوشت: 

همچنان که مشغول بازی سیاسی هستیم! سازندگی را فراموش نکنیم، خصوصا در سر پل ذهاب

بر روی انگشتش چسان زیباست انگشتر

  • ۰۲:۴۲

... گفت: «چند شب پیش خواب دیدم از دستت داره نوری بلند میشه. یقین دارم دستت مجروح شدی.». بعد تو بغض کردی و گفتی:«مجروح نشدم، چند روزی هست که انگشتر هدیه آقا دستم کردم.» و بچه ها بغض کردن و بعضی گریه کردن و هیچ دوربینی نبود اون لحظه رو فیلم بگیره... (متن کامل)


اسم زینبیون رو شنیده بودم و از مظلومیتشون می دونستم اما خب شهادت ده یازده نفر از اونها توی اربعین حسینی ذهنم رو بیشتر به سمت اونها پرواز داد

مدتی قبل تصاویر برخی از شهدا بدون ذکر نام منتشر شده بود اما اینبار قضیه فرق می کرد

بخشی از اسم همه این شهدا حسین بود


خاطره انگشتر که توی وبلاگ مهدی یاوران منتشر شده درباره ذوالفقار یا همون علیرضا جیلانه که وقتی برخی از رفقاش توی کرمانشاه مشغول امداد رسانی به زلزله زده ها بودند خبر شهید شدنش دلشون رو لرزوند

یادمه یکی از رفقاش می گفت اینجا مشکلات زیاد اما دل ما مثل کوه های بازی دراز محکمه و تا می تونیم خدمت می کنیم 

اما بعد از خبر شهادتش انگار دلی نبود که استوار بودنش رو انتظار بکشیم...

کوسه ی ریش پهن

  • ۱۷:۰۱

سؤال 419: آیا کسی که در اثر بررسی و تحقیق، حق را در مسیحیت یافت، کافر است؟

جواب: کافر نیست، مستضعف است خداوند می فرماید:

الا المستضعفین من الرجال و النساء و الولدن لا یستطیعون حیله و لا یهتدون سبیلا(558)

مگر مردان و زنان و کودکان فرودستی که چاره جویی نتوانند و راهی نیابند.

سؤال 420: برخی می گویند مطلب فوق کوسه ی ریش پهن و تناقض است.(559)

جواب: این شخص وارونه فهمیده و کوسه ی ریش پهن می بیند، ولی قرآن را منکر نیست. مقصودش آن است که حق را تثبیت کند، هر چه وارونه فهمیده باشد؛ تنها در صورتی که حق را بفهمد و آن را انکار کند، کافر است.

حال سوال اینجاست

کوسه ریش پهن چیه؟

همسایه

  • ۱۸:۴۴

زنگ آیفون خورد

پرسیدم کیه

گفت ببخشید داشتم آیفون رو تمیز می کردم دستم خورد

بابا همسایه خوب

دمت گرم :)

هذه فلسطین

  • ۱۹:۵۳

ایها المارون فوق احلامنا

#هذه_فلسطیننا


ای کسانی که از رویاهای ما گذر می کنید

این فلسطین ماست

در معیت هیچ کس

  • ۰۳:۰۱

با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بریم عیادت مادر شهید

از اون اصرار که دو نفره زشته و باید جمع بشیم و از من انکار 

بالاخره راضی شدم و شدیم چهار نفر

روز رفتن قرار عقب افتاد. وقتی بالاخره راهی شدیم توی مسیر گفت اون دو نفر که نیومدن من هم که پایه همه برنامه های رفقا هستم، در اصل خودت تنها داری میری

گفتم اشتباه می کنی، از قضا من هم پایه دوستان هستم الان هیچ کس داره تشریفش رو می بره

خلاصه در معیت هیچ کس رفتیم خونه مادریِ شهید پرویز کیان پور

پرویز کیان پور سال ۶۷ اسیر کومله شد، اون موقع گفته بودن اگه پول بدین آزادش می کنیم-که دوستان لطف کردن و پول  رو ندادن، البته برای اون یکی که آشنای دولتی داشت پول دادن، اما برای پرویز که فرمانده بود ولی پارتی جز خدا نداشت پول ندادن

گرماگرم زورزدن برای قطع نامه هم بود دیگه کی به این چیزها فکر می کرد. هیچ کس

هیچ کس به جز مادرش که امروز درحالی که حال خوبی نداره و یه روز در میان دیالیز میشه میگه: کاش قبل مرگم استخونشو لااقل بو می کشیدم


پی نوشت:

ندارد

گرزه

  • ۱۳:۱۵

آخرین باری که یه گرزه هفت خان رو گذرونده بود و وارد خانه ما شده بود به بیست سال پیش بر می گشت

امروز که دوباره سر و کله اش پیدا شد یاد یکی از پست های همین بلاگ افتادم


*

وارد خانه شد، پوتین و جورابش رو که در آورد مادرش با تعجب گفت اسماعیل پس انگشتت کو؟

جا قحط بود باید انگشتت رو می زدن

- نه مامان کار خودیه! اردوگاه ما یه سری موش داره که بچه ها رو از محبتش بی نصیب نمیذاره

  لپ یکی از بچه ها، گوش یکی دیگه و این بار هم انگشت شست پای من رو وقتی خواب بودیم ترتیبش رو دادن!

اسماعیل فردا دوباره پوتین هاش رو پوشید که بره دید مادرش با چند تا گونی اومد

- اینا چیه مامان

- 17 تا گربه گرفتم گداشتم تو گونی با خودت ببر اونجا آزاد کن

گربه ها رو برداشت و با خودش برد

ننه اسماعیل اما کنجکاو بود این موش های پهلوون رو ببینه که چطور لقمه چرب گربه ها میشن

روز بعد رفت پیش پسرش توی اردوگاه

- اسماعیل

- بله مامان

- گربه هایی که دیروز بهت دادم کو؟ نمی بینمشون

- همشون رو گرزه (موش) خورد!

*

پی نوشت: ندارد :)

رفتن...

  • ۱۴:۵۸

زنگ زد گفت من رو می شناسید

کمی فکر کردم گفتم خانم فلانی

گفت بله، توی فلان روستا شما هم بودید که مهمان آن خانواده زلزله زده بودیم؟ همان پیرزنی که نوه اش رو از دست داده بود

گفتم آره

گفت فوت کرد!

شاید نود سال خم به ابرو نیاورده بود در روستایی توی دل کوه زندگی می کرد و محور خانواده اش بود

آخرین تصویری که ازش یاده این بود که نوه اش می ترسید توی چادر بخوابه و می اومد پیش اون تا احساس امنیت کنه

نمی دونم قبل از رفتن چه افکاری از ذهنش خطور می کرد و مشتاق دیدن چه کسانی بود اما حتما رفتن او داغی بیشتر از آوار خانه، برای خانواده اش بود


ببینید


پی  نوشت:

توی این مدت هیچکس اشکم رو در نیاورده بود، (به قول رفیقم ما مثل کوه های بازی دراز مقاومیم!) به جز همین خانم که دلسوزی او برای کمک به دیگران اشکم رو در آورد

خوبی

  • ۰۰:۳۱

بعضی آدم ها خیلی خوبن

تفسیر حرف های نگفته تو ان

داغی بر دل نبود که آنها به فکر مرهمش نباشند

شاید حضور آنها بود که باعث شد از غم مردمان غرب کشور دنبال راهی جز گریه باشم

این جور آدم ها نه اینکه کار و رفتارشون خوبه، نه! اینها خود خوبی اند

پی نوشت:

خداوندا توفیق زیارتشان را روزی ام کن


بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

  • ۲۳:۳۸

امروز کمی فرصت شد پیام هام رو نگاه کنم

فرستاده:
همین الان تو روضه همراه با زلزله البته ریشترش زیاد نیست


ترکیب جالبی بود توی مجلس روضه و زلزله بیاد

میشه چیزی شبیه سخن فاضل نظری:


بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل #زلزله هاست


نماز!

  • ۱۵:۳۲

بالاخر بعد از 50 ، 60 روز نمازهای شکسته مون کامل شد

شما هم امتحان کنین پشیمون نمیشین  :)

چادر نیم بند

  • ۱۴:۴۱

فکر کنم بعد از این بارون همان چادر نیم بند هم به فنا رفت

درد دل های تلخ هلال احمر تا قبل از بارون با دل خوش کردن به از این به بعد... قابل تحمل تر بود 

کاش کسی صدای ما رو میشنید به گزارشاتشان هم کمک می کرد!

گر نگه دار من آنست...

  • ۱۳:۰۱

از اینکه هر جا پا میذاریم میلرزه که بگذریم

توی رفت و آمد بین کرمانشاه و سر پل دیدیم یه ماشین کنار جاده است همه بدنه اش هم ضربه خورده

گفتیم حتما سه چهار دور معلق زده

پیاده شدیم ببینیم کسی توشه یا نه

که یکی با لباس هلال احمر اومد بیرون

از قضای روزگار سه نفر بودن و ماشین یازده دور چر خیده و چند متر اون ور تر افتاده اما یه خط هم بر نداشتن

یاد صحبت دیروز افتادم که هر چی هم بجنبیم اگه قرار باشه بریم میریم

خدا این بندگان خدومشو ویژه حفظ کرد که تشر به ما بزنه خدمت کنین باقیش با من

کار حضرت فیل

  • ۱۱:۰۱

امروز دو تا نماز آیات رفت تو پاچمون

وقتی شروع به لرزیدن کرد داشتم فکر می کردم برم بیرون یا نه

بعد شنیدم یکی از بیرون داد میزد یالله یکی یاحسین یا ابالفضل

دیدم حسش نیست ، تازه یه سری ملت هم توی همون اتاق خوابن، اگه قرار بود بیرون بریم باید اونا رو بیدار می کردم که همین یه قلم کار حضرت فیل بود


چای آتشی

  • ۱۴:۳۲

چای آتشی. خانواده ای که همه چیزش زیر آوار مانده، مرهم گریه های پنهان این چند روزمان بود

به ما نگویید مدافعان حرم

  • ۰۶:۳۳

آخرین بار که همدیگر را شب تولد مسعود در خانه خواهرم دیدیم به من گفت: «به ما نگویید مدافعان حرم. چون جنگ سوریه و عراق که تمام شود به ما می‌گویند حالا که حرمی در خطر نیست. حالا این‌ها چه کار می‌کنند؟ ما مدافعان حرم نیستیم. ما زمینه‌ساز ظهور هستیم. ما تا ظهور آقا امام زمان(عج) به مبارزه ادامه می‌دهیم. حالا می‌خواهد سوریه و عراق باشد و یا جنگ با خود اسرائیل در فلسطین اشغالی باشد. هر جا ندای مظلومی بلند شود ما آنجاییم. هر جا که برای زمینه‌سازی ظهور آقا احتیاجی به ما باشد ما آنجاییم. پس از همین حالا یاد بگیرید فقط نگویید مدافعان حرم. چون شکر خدا امروز حرم‌ها در امنیت است. ما زمینه ساز ظهوریم. این را به همه بگو.»

راوی: زهرا نبی‌لو مادر شهید مدافع حرم مسعود عسگری و خواهر شهید مدافع حرم مصطفی نبی‌لو
پی نوشت:
چقدر این خانواده برای خدا عزیز بودند که شهادت رو خصلت آنها قرار داد.

هواپیما ندیده!

  • ۰۶:۴۴

میدرضاجلایی‌پور: زائران اربعین عموما «گرسنه» و «هواپیما ندیده‌»اند.

 اقشاری را پیش از پروازشان در فرودگاه دیدم که بهترین امکان مدرنی را که ممکن است در طول زندگی از آن استفاده کنند همان ماشین مدرن بنز حمل جنازه بهشت زهرا است. ولی حالا با بهترین هواپیما یا اتوبوس وی آی پی به کربلا می‌روند.

پی نوشت:

فقط نمی دونم چرا خودشون عکس سلفی با هواپیمای جدید می گرفتن! 

مضمون عکس نوشت:

همه فقرا از قبل روساشون روزی می خورن

به جز فقرا حسینی مسلک که به اعتبار سرورشون همه عالم رو روزی میدن

توضیحات:

جلایی پور( از جامعه شناسان اصلاح طلب)

عکس

آمریکا آمریکا!

  • ۲۱:۰۲

🔹 آمریکا آمریکا! این بلاهتِ عظیم و توحّش متمدن و بدویّت مدرن و خشونتِ با اتیکت و غارتِ قانونمند و خوشبختیِ زشت و آزادیِ لش و دموکراسیِ احمق و ایندیویدوآلیسمِ قالب‌ریزی شده و استانداردیزه و بالاخره: همان جاهلیت عرب!

🔹 با شریف‌های قریشی! و سیاه‌های حبشی! و «کعبه مقدسی» که اینک #مجسمه_آزادی نام دارد و بازار عکّاظی که #وال_استریت و «بنی امیّه» و «بنی عبد مناف» و «بنی هاشم»؛ که خانواده «فورد» و خانواده «راکفلر» و «کندی» و همان «خاطره موهوم» و «فخر مجهول» به ابراهیم و اسماعیل که اینجا: «جرج واشنگتن» و «ابراهیم لینکلن» و در اینجا و آنجا و هرجا: طوایف یهود «بنی قریظه» و «بنی نظیر» و «بنی قینقاع» که «پول» و جواهر و بازار و می‌فروشی‌ها را تیول خود دارند، منتها در ابعاد میلیون‌ها برابر آگراندیسمان‌شده و هر شتر جمّازه دو کوهانه، یک جمبوجت B52 هشت موتوره بمب‌افکن گشته! و «دارالّندوه شیوخ»، «سازمان سیا» شده و هر «ابو لهب»ی، یک «دالس» و «کسینجر» و هر «حمّالة الحطب» و «هند جگر خواره»‌ای، یک پتیاره دیوی چون خانوم «روزولت» و هر «وحشی» حمزه کُشی، یک «چومبه» یا «ژنرال لونول» و «وان تیو»!

📚 دکتر #علی_شریعتی
#مجموعه_آثار | جلد یک
#با_مخاطب_های_آشنا | صفحه ۷۳

13آبان

انگار دنیا روی دور تند افتاده!

  • ۲۱:۳۳

به کجا چنین شتابان

با توام یه لحظه امون بده

هنوز عرق تنمون خشک نشده بود وقتی که از خونه مادری شهید فهمیده اومدیم بیرون که بنده خدایی خبر از رفتن خودش داد

گفتیم حالا که می خوای بری بیا صوت و تصویرت رو ضبط کنیم 

هنوز رکورد نزده پیام اومد سلام داداش خواب دیدم شهید شدی 

سرعت گرفت

تا الان من و من می کرد الان می گه بحنب من باید دلیل رفتنم رو بگم و با خونوادم حرف دارم

هنوز حرفش تموم نشده میگم با فلانی هم قرار دارم

میگه اونم میاد

انگار همه افتادن روی دور خواب دیدن 

یکی دیگه اینبار به خودم پیام میده خواب فلان شهید رو دیدم گفتم از بچه های ما باز هم شهید میشه

میگه منتظر دو سه تا دیگه باشید

انگار همه عجله دارن

رزمنده ها برای رفتن

شهدا برای فراخواندن

داعش برای نابود شدن

انگار دنیا روی دور تند افتاده!

من از این نون نمی خورم

  • ۱۴:۴۶

محمد رضا 11 سال بیشتر سن نداشت

توی خونه نشسته بود و داشت مشق می نوشت

بلند شدم رفتم نونوایی و دو تا بربری داغ و برشته گرفتم و برگشتم خونه، بوی نون تازه تو خونه پیچید

محمدرضا از روی کتاب و دفتر پرید و اومد سمت من، هنوز دستش به نون نرسیده بود که مکثی کرد و گفت: بابا... مگه نونوایی خلوت بود؟

گفتم نه ! اتفاقا شلوغ هم بود. چطور مگه

گفت: آخه خیلی زود برگشتید

بادی به غبغب انداختم و گفتم: شاطر من رو میشناخت و بدون نوبت دو تا نون داد و زود رسیدم خونه

اخم های محمد رضا کوچولو توی هم رفت و گفت: بابا شما حق مردم رو رعایت نکردید! خوردن این نون حرومه!

شما باید تو صف می ایستادید و مثل بقیه مردم نون می گرفتید

اصلا به اون نون دست نزد، رفت و نشست سر درس و مشقش

سال 1364 محمدرضا تعقلی 16 ساله شد

27 اسفند همون سال در عملیات والفجر8 به شهادت رسید

پی نوشت:

توی خونه مادریه که مسیر معراج هموار میشه

ببینید

از نشانه های مومن!

  • ۱۳:۵۳

قرار شد نیروهاى عمل‌کننده، از سه محور حرکت کنند. یک محور از عملیات به عهده نیروهاى فاطمیون گذاشته شد. یک محور هم نیروهاى سورى بودند که فرمانده‌شان ابوسجاد بود. فرمانده محور ما هم حاج حسین بادپا بود که با گردان عمار جلو آمده بود.
🔸موقع حرکت، سیدابراهیم طبق معمول سرستون و جلودار بود و از من هم خواست انتهای ستون حرکت کنم. آن شب مصادف با میلاد امام باقر [علیه السلام] بود. آسمان تاریک بود و ظلمات همه‌جا را فراگرفته بود. تنها نورى که وجود داشت، نور مردان خدا بود. حتى یک متر جلوتر هم به سختى دیده مى‌شد. کسانى که توان کمترى داشتند، عقب مى‌ماندند. عوارض زمین و همچنین تجهیزات سنگینى مثل شش قبضه موشک کنکورس که گروه موشکى به همراه داشت، کار را دشوارتر مى‌کرد و مجبور بودیم آنها را بین بچه‌ها بچرخانیم.
🔺حدود نیمى از مسیر را رفته بودیم و سختى کار کم‌کم داشت خودش را نشان مى‌داد. قبل از این پیش‌بینى مى‌شد که سختى فعالیت در این محور زیاد باشد، براى همین سیدابراهیم به حاج حسین بادپا گفته بود: "حاجى، محور ما یک مقدار سختى‌اش زیاد است. شما با یکى دیگر از گردان‌ها که کارشان راحت‌تر است بیا"؛ اما حاجى گفت: "یکى از نشانه‌هاى مؤمن این است که هر کارى را که سخت‌تر باشد، قبول مى‌کند" و در کنار سیدابراهیم ماند.

✍️ برگرفته از کتاب:

"#ابوعلى_کجاست؟"؛ زندگی نامه خودگفته شهید مرتضى عطایى

صفحه ٥٣

نقطه سر خط

  • ۰۲:۲۶

شاید دو سال برایش زحمت کشیده بودیم

الان که برای  چاپ آماده شد ما را به یاد دوران دبستان انداختند

بچه ها نقطه سر خط

پی نوشت:

با بعضی شهدا رفیق نشید

هی بهتون میگن نقطه سر خط :)

کجایی...

  • ۰۰:۲۴

نویسنده بود

داستان هایش بر اساس واقعیت بود و به شدت تاثیر گذار

قرار بود برای خودم فراغ بال ایجاد کنم و سوژه ای را که معرفی کرده بودم تکمیل کنم

و او هم بنویسد

به کلی از ذهنم رفته بود

شاید یک سال و نیم از قرار ما می گذرد

اما انگار روزگار زنگ یادآوری دوستانه ها را به صدا در می آورد

اما چرا الان

شاید اشکال کار ما این بود که قرارمان بر فراغ بال من بود

کاش محور قرارمان را او قرار داده بودم تا روز گذشته وقتی با خود می گفتم خب بالاخره تمام شد، به طور اتفاقی پیامی را نبینم که خبر از شهادت او در یک سال پیش از این می داد!

کاش نشانی از تو می یافتم سید

کجایی...

این صدای پسرم نیست

  • ۱۸:۲۹


🔻چند روز بعد از عملیات، صوت‌هایى را که ضبط کرده بودم، با بچه‌ها گوش مى‌کردیم. سیدابراهیم گفت: "تو صداى غلامحسین را هم ضبط کردى؟" صداى غلامحسین را براى او گذاشتم. سید کمى گریه کرد و گفت: "این صوت‌ها را براى من بریز." من باید براى کارى مى‌رفتم و گفتم: "سید الان نمى‌توانم." گفت: "بده شیخ بریزد." شیخ هم همه صوت‌هاى مرا یک جا براى سیدابراهیم فرستاد.
🔸ظاهراً سیدابراهیم مى‌خواست صوت غلامحسین را به یکى از خبرگزارى‌ها بدهد و اشتباهى به جاى صداى او، فایل صوتى وصیت من را فرستاد و این صدا همه جا پخش شد. به غیر از یک جمله از آن که مى‌گفت این پایین آب نداریم؛ باقى‌اش صداى من بود. حتى پدر شهید صابرى(غلامحسین) رسماً اعلام کرد این صداى پسر من نیست.

ادامه از یاحسین، کربلا

*غلامحسین اسم مستعار شهید مهدی صابری

سیدابراهیم : شهید مصطفی صدرزاده

ابوعلی: شهید مرتضی عطایی

صفحه 45
برگرفته از کتاب «ابوعلی کجاست»

زندگی‌نامه خود گفته شهید مرتضی عطایی

براى اسرائیلى‌ها اُفت کلاس داشت

  • ۰۹:۴۵

...با دیدن فرار دشمن، بچه‌ها خیلى روحیه پیدا کردند. بعد از آن سیدابراهیم به من امیدوار شد و هر جا صحبت مى‌شد مى‌گفت: "من در تل قرین جنگیدن ابوعلى را دیدم."
🔸در تل قرین آن لحظه‌اى که درگیرى سینه به سینه بود، یک لحظه دور و برمان را نگاه کردیم. چند تا از ارتشى‌هاى سورى، تیربار و آر پى جى در دستشان بود، اما دست و پایشان مى‌لرزید. در یک سوراخى لاى سنگ‌ها چپیده بودند. فقط اطراف را نگاه مى‌کردند و منتظر بودند که یا اسیر شوند یا دشمن بیاید بالاى سرشان و آنها را بکُشد. در چنین وضعیتى بود که سیدابراهیم مى‌گفت: "باید حرکتى بزنید که ابتکار عمل را از دشمن بگیرید. چاره دیگرى نداریم." آنجا بود که باید تصمیم نهایى را مى‌گرفتیم و اگر شُل عمل مى‌کردیم، کَلکِمان کنده بود. در عملیات تل قرین، ابوحامد و فاتح و مهدى صابرى شهید شدند؛ براى همین سیدابراهیم حال روحى مساعدى نداشت. به او گفتم به عقب برود. خودم دو روز دیگر آنجا ماندم تا منطقه را به نیروهاى جدید تحویل بدهیم و بعد از آن برگشتم.
🔺آن عملیات، حیثیتى بود. دشمن نهایت توانش را گذاشته بود. ما در پانزده کیلومترىِ مرز فلسطین اشغالى بودیم و واقعاً براى اسرائیلى‌ها اُفت کلاس داشت که ما به بیخ گوش‌شان برسیم؛ براى همین پیروزى ما در تل قرین مثل توپ در رسانه‌ها صدا کرد و شجاعت بچه‌هاى فاطمیون زبانزد شد

شهید تاکسی جور کن

  • ۱۹:۲۳

به واسطه چند دقیقه گپ و گفتی که داشتیم گفتم به رفقا و خانواده اش سری بزنم

ایام حیات مادیش که معرفت نمیذاشت اما الان مدام تاکسی مجانی جور می کنه 

امروز هم رفتم به رفیقش سر زدم و خداحافظی کنم

از قضا اون کسی که فرصت نکرده بودم برم پیشش و استاد آقارضا بود هم اومد و ما رو بهشت رضا برد

تازه اونوقت بود که یادم افتاد هنوز سر مزارش نرفتم

#نکته اخلاقی

با شهدا رفیق شید براتون تاکسی جور می کنن:)

#شهید رضا سنجرانی

پی نوشت:

لینک خاطره در پست های قبل

یاحسین، کربلا

  • ۱۰:۴۷

🔻ابتکار عمل داشت به دست دشمن مى‌افتاد و کم‌کم ما را دور مى‌زدند. در معرکه‌اى سخت و مشکل گیر کرده بودیم. یعنى حتى فکر نمى‌کردم که زنده برگردم. ضبط صوت گوشى من همیشه در خط روشن بود. در عملیات تل قرین هم گوشى در جیب پیراهنم بود و ضبط آن روشن بود. دیگر گوشى من باترى نداشت و نمى‌شد فیلم‌بردارى کرد. گذاشتم روى ضبط صوت تا حداقل مقدارى صحبت کنم و براى خانواده‌ام ثبت شود.
🔸گفتم: "روبروى ما تکفیرى‌هاى لعنتى هستند. یک نفر الان ترکش خمپاره خورد و پایش قطع شد." آنجا دیگر فکر نمى‌کردم زنده برگردم. گریه‌ام گرفت. با همان حالت بغض ادامه دادم و گفتم: "گریه من نه از سر ترس، بلکه از این است که بنده خوبى براى خدا نبودم." مسلحین هم داشتند از سر تل بالا مى‌آمدند. درگیرى خیلى شدید بود. محاصره شده بودیم. من ١٠٠ درصد یقین داشتم که دیگر از آنجا زنده برنمى‌گردم. یکى از بچه‌ها پرسید: "عقب‌نشینى کنیم؟" گفتم: "نه! نه! عقب‌نشینى در کار نیست. سنگر را حفظ کنید."
🔺آخرِ صوت، من از غلامحسین طلب آب کردم و گفتم: "غلامحسین جان، آن پایین آب دارید؟" او که پایین تل بود، گفت: "نه والله. اینجا آب نداریم." من هم به او گفتم: "یا حسین، کربلا."

صفحه ٤١
برگرفته از کتاب «ابوعلی کجاست»

زندگی‌نامه خود گفته شهید مرتضی عطایی

چخه

  • ۲۲:۵۸

https://t.me/manaareh/183

خاطره طنر محمدرضا سنجرانی شهید مقاومت

مسئول مرکز آموزش فاطمیون و فرمانده عملیات آزادسازی دیرالزور

(ظاهرا نمیشه فیلم مستقیم گذاشت)

پاتوق همیشگى

  • ۲۲:۴۵

هیئت حاج قاسم از هیئت هاى دیگر متمایز بود. خاکى بودن و اخلاصى را که در آن هیئت و متولى آن مى دیدم، خیلى برایم جالب بود. به قول حاج قاسم، برخى مداحان در هیئت ها مى گویند حسین، سین، سین! در بعضى از هیئت ها هم افرادى براى چشم و هم چشمى، کارهایى مى کردند یا اینکه با شیوه هاى جدید، مداحى مى کردند و من اصلاً با آنها صفا نمى کردم؛ براى همین هر دوشنبه به حسینیه قمى مى رفتم. حاج قاسم هر شبِ دوشنبه، آدم هاى مستحقِ دور حرم را اطعام مى کرد و من هم براى کمک به او مى رفتم. در خودِ هیئت هم زیارت عاشورا و دعاى توسل مى خواندیم. گاهى زیارت عاشورا را من و دعاى توسل را پسرخاله ام مى خواند.
🔸البته من صدا و سبکى ندارم که مداحى کنم، اما دعا، مخصوصاً ندبه و کمیل را زیاد مى خواندم. بعد هم که مراسمِ حسینیه تمام مى شد، سفره مى انداختند. گاهى بر سر سفره آدم هاى کارتن خواب و بعضى وقت ها افراد معتاد هم مى آمدند که از نظر ما علیه السلام نبودند و زیاد از آن ها خوشِمان نمى آمد.
🔺یک روز به حاج قاسم گفتم: "حاجى، زمانى که سفره مى اندازى، آدم هاى معتاد هم هستند. به نظر من درست نیست که اینها را اطعام کنیم." حاج قاسم گفت: "آق مرتضى، بالاخره اینها هم بنده خدا هستند. از همه این حرف ها هم که بگذریم، اگر یک نفر واقعاً گرسنه باشد و شکمش سیر شود، ما را بس است." این اخلاص عجیبى که در او مى دیدم باعث شده بود که معمولاً به هیئت دیگرى نروم. علاوه بر برنامه ثابت هیئت در هر شبِ دوشنبه، براى شهادت ائمه علیهم السلام و تاسوعا و اربعین هم در حسینیه مجلس عزا برگزار مى شد.



✍️ برگرفته از کتاب:
#ابوعلى_کجاست؟"؛ شهید مرتضى عطایى صفحه ٣

تصویر تزیینی‌ست

منتظرت بودم

  • ۲۱:۴۳


مادری آمده بود و طوری ناله می‌زد که تا به حال در عمر ۴۶ ساله‌ام ندیده بودم؛ دخترش می‌گفت «مادرم از ۲۵ سال گذشته که فرزندش #مفقود شده، حالش همین طور است»؛ ناگهان رفت داخل اتاق، مقابل ۳ شهید ایستاد؛ به بچه‌ها گفتم «با ایشان کاری نداشته باشید» تا رفتم دوربین بیاورم؛ این مادر، یکی از شهدا را بغل کرد و دوید سمت #مسجد؛ به بچه‌ها گفتم «بگذارید ببرد».
هنوز ما اطلاع دقیقی از هویت ۳ شهید نداشتیم؛ برای شهید #نماز خواند و شروع کرد با او به صحبت کردن؛ دلتنگی‌های ۲۵ ساله‌اش را به او گفت؛ از تنهایی‌های خودش؛ از اینکه پدرش فوت کرده؛ خواهر و برادرانش ازدواج کرده اند و از اینکه چه سختی‌هایی که نکشیدند و اینکه که شما را به ما می‌خواستند، بفروشند به یک میلیون و دو میلیون تومان. می‌آمدند به ما می‌گفتند ماشین می‌خواهید، خانه می‌خواهید یا زمین.
این مادر بعد از ۶ ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما… به او گفتم «مادر چطوری فهمیدید، این بچه شماست؟»
او گفت «همان موقعی که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم در مقابلم با همان چهره ۲۵ سال پیش که به منطقه فرستادمش، با همان تیپ، با همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت مادر منتظرت بودم».
صبح روز بعد، وقت نماز #مادر به رحمت خدا رفت؛ زمانی که ما بعد از #فوت مادرش رفتیم کار شناسایی را انجام دادیم. پلاکش را در قفسه سینه‌اش پیدا کردیم و تا اطلاعات را وارد رایانه کردیم دیدیم مادر درست گفته بود و هر چند 25 سال از شهادتش گذشته بود اما دوباره در آغوش مادرش یا به عبارتی،  خانه مادری اش، جای کرد. 

به نقل از: موسوی

پدرهای پسر

در میان گلوله و ترکش، در زمانی که مطمئنی مسیر دویست متری را وجب به وجب پنج شش تک تیرانداز زوم کرده اند تا هر جنبنده ای را آب کش کنند و یقین داری زنده به انتهای این مسیر نمی رسی، بلند می شوی و شروع می کنی به دویدن. گوشی موبایل ات را طبق عادت همیشگی روی ضبط گذاشته ای. صدای نفس نفس زدن ات می آید و هر لحظه منتظرم که ساکت شوی و بیفتی.(ببینید)

محمد، جاودانی شد

  • ۲۳:۵۸

خیلی آرووم صورتش رو نوازش می کرد و اون رو توی بغل خودش نگه داشته بود، هر چند که تنها یک قاب عکس بود اما برای او هنوز فرزندش بود

همسرش هم آمده بود توی حیاط و خوش آمد می گفت به کسانی که برای دلداری او آمده بودند!

آنجا خونه مادری محمد بود

محمدی که ذکر این روزهایش ابد والله یا زهرا ما ننسی حسینا بود

یک بار به او گفتم محمد درستش اینه «ابد والله ما ننسی حسینا» گفت نه من با حضرت زهرا کار دارم، می خوام بدونه که من هیچ وقت حسینش رو فراموش نمی کنم

و حضرت زهرا هم جواب او را داد و شب عاشورا محمد رو به دیدار حسینش فراخوند

کو یک نفر که یاد دل خستگان کند؟
یا لااقل حکــایت مــا را بیــان کنــد
دنبال کنندگان 300+ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan